شانس مدالهای ایران در مسابقات جهانی وزنهبرداری کدامند؟ معرفی ۱۵ انیمیشن برتر که دیدن آنها خالی از لطف نیست! تفاوت و نحوه تشخیص الاغ و قاطر رونمایی از خرید جدید پرسپولیس؛ ستاره جدید خط آتش سرخها از استقلال میآید؟ روش تهیه پودینگ چیا چگونه فرزندان خود را به نماز خواندن، تشویق کنیم؟ (ویدئو) روش ساخت بازی اعصابسنج چرا توصیه میشود کمی نمک، به کیک و شیرینی اضافه کنیم؟
تمام حواسش به پدر و مادرش و راز مرموزی بود که باعث شده بود پدرش دیر بیاید. در ذهنش، داشت تمام موضوعات احتمالی را میسنجید و از هر راهی که میرفت، باز به یک موضوع میرسید...
حوصلهاش از خط خطی کردن بیهودهی کاغذ سر رفت. مدادش را انداخت و سرش را روی دستهایش گذاشت. سر و صدای چند پسربچه که در کوچه دنبال هم میکردند، به گوش اهورا رسید. کاش او هم مثل بچههای مردم، دوستانی داشت ...
اهورا به کاغذ خیره شده بود و انتهای مدادش را میجوید. «استاد فرخ» داشت مثل تمام چهارشنبههای دیگر، از اهورا امتحان میگرفت و همین حالا هم زیرچشمی به او خیره شده بود.
از روزی که این داستان تلخ را شنیده بود، زندگی برایش جهنم شده بود. ده سالش بود که فهمید. آن روز داشت به پدر و مادرش غر میزد که چرا حق ندارد پایش را از «کاخ آریا» بیرون بگذارد...
نمیتوانست نفس بکشد. نمیتوانست چیزی ببیند. همه چیز تاریک بود. دست و پا میزد. داشت در تاریکی فرو میرفت. داشت غرق میشد. هیچ نوری وجود نداشت. هیچ چیز نبود تا نجاتش بدهد. تنها بود. تنهای تنها. درون تاریکی...
با نگرانی به ساعت دیواری بزرگ اتاق نگاهی انداخت. مدت زمان زیادی گذشته بود و هنوز، صدای گریهی نوزاد به گوشش نخورده بود. نکند اتفاقی افتاده باشد؟!
خیابان پهنی که به قصر میرسید، پر از هیاهو و بسیار شلوغ بود. بیشتر مردم شهر، مشعل به دست و نگران، آنجا ایستاده بودند و منتظر بودند تا پادشاه کاری کند. اما پادشاه نمیدانست چطور باید مردم ترسیده را آرام کند. خودش هم نگران بود. خیلی خیلی نگران.