کشتی آزاد قهرمانی آسیا؛ ۲ فینال و ۳ شانس برنز برای ایران
سراب چیست و چگونه به وجود میآید؟
(ویدئو) روند طراحی پلیاستیشن در گذر زمان
نرخهای جدید بیمه انواع خودرو اعلام شد + جدول
قصههای هزار و یک شب: علی و شمسالنهار ـ ۱۰
آموزش مقدماتی نرم افزار Microsoft Word (سربرگ insert)
معرفی خواص و ویژگی های برنج قهوه ای
با غیبت قهرمان بحرینی المپیک، شانس طلایی شدن برای محمدمبین عظیمی!
اهورا سرش را بلند کرد تا ببیند چه کسی به او لگد زده. تقریباً مطمئن بود که کار یکی از آن سه شرور است. سهتایی یک گوشه ایستاده بودند و زیرزیرکی میخندیدند.
اهورا صدای جیغی شنید. سرش را بالا برد. اولین چیزی که دید، باران بود که از «برج شرقی» بیرون آمده بود و موهایش مثل یک بوتهی خار پرپشت، دور سرش ایستاده بودند. اهورا با دهان باز به باران خیره شد. واقعاً این طور قرار بود که عروسیاش را برگزار کند؟!
اهورا از ته دل آرزو کرد که این صدا، صدای پسرخالهاش، «مهران» نباشد. شاید داشت خواب میدید. یک کابوس مانند تمام کابوسهایش. اگر چشمهایش را باز میکرد، میدید که او اصلاً اینجا نیست. با این آرزوی محال، چشمهایش را باز کرد و …
مطمئناً اهورا چنین چیزی را نمیخواست؛ چنین چیزی از بدترین کابوسش هم ترسناکتر بود. اما چون کیانشاه چنین دستور و خواستهای داشت، ناچار بود که آن را بپذیرد؛ بدون هیچ چون و چرا و اما و اگری...
اهورا حس میکرد سکوت مرگبار درون تالار، جای پدرش دارد بر آن سرزمین حکومت میکند. آب دهانش را قورت داد. ضربان قلبش آن قدری بالا رفته بود که صدایش را یکنواخت میشنید. چشمهایش را محکم بست و با تمام وجود آرزو کرد که ای کاش میتوانست ناپدید شود.
روی ساق هر دو چکمه، یک سرو خمیدهی تزیینی، شبیه «بُته جِقِّه» روی پرچم سرزمینشان، جا خوش کرده بود. سروها با نخ طلایی و نقرهای گلدوزی شده بودند و کاملاً شاهانه بودند. اهورا حدس میزد اگر این چکمهها را به پا کند، تا زیر زانوهایش میرسند.
کیانشاه با عصبانیت گفت: «وسطای "شاهراه آریا" پیداش کردم! دست در دست هم داشتن وسط خیابون قدم میزدن! انگار نه انگار که …» دیگر حرفش را ادامه نداد و نفسش را با صدای بلندی بیرون داد.
اهورا داخل اتاقش نشسته بود و به اتفاقات چند هفتهی اخیر فکر میکرد. آن قدر خواهرش و آن پسر با هم جور شده بودند که فکر کردن به این موضوع هم باعث میشد حالت تهوع بگیرد....