مجلهی خبری «صبح من»: «… دنبال یه فرصت بودم تا دوباره به لندن بیام و تو رو پیدا کنم که درگیر یه بیماری شدیم. سرطان. حالم خیلی بد شد و افتادم گوشه بیمارستان. فقط بنیامین رو داشتم که بخواد از من حمایت کنه. چند سال از ازدواجمون گذشته بود. اون هم برای بچهها پرستار گرفت هم تو بیمارستان با من بود. خیلی زحمت کشید.
نمیگم فراموشت کردم، اصلا. اما دیگه بیماری نذاشت بیام دنبالت. چند سالی درگیر بیماری بودم تا بدنم رو یه روالی افتاد با دارو و چیزای دیگه.
نمیخوام ناراحتت کنم ولش کن اینا مهم نیست. مهم اینه که الان با شما نشستم تو یه فضا و کلی دارم از این لحظهها لذت میبرم.»
میدانستم بیماری او تمام شدنی نیست و حتما درگیر است، اما باز بحث جدیدی باز نکردم و فقط میخواستم اصل ماجرا را بشنوم: «مامان جان بگو از خواهر و برادرام .میشه بگی اونا الان کجان؟»
ـ «اونا فردا میان به دیدن شما، هر کدوم تو یه جا مشغولن. قرار شد بیان به دیدنت. خواهرت خیلی دوست داره ببینتت.»
ـ «پس آقای بنیامین کجاست؟»
ـ «متأسفانه تو این سالهای دوری از تو میشه از اتفاقات زندگیم یه رمان نوشت. نمیشه اینقدر سریع به همه چی برسی. متأسفانه من آقای بنیامین رو از دست دادم. کسی که تموم زندگیمو به من برگردوند. کسی که پا به پای من برای بچههام نفس زد. کسی که روی جدیدی از زندگی رو به من نشون داد. هر چی دارم مدیون این مرد هستم.»
ـ «خب بعد که حالت خوب شد، چرا نیومدی دنبالم؟ شما که میگی میدونستم زندهای!»
ـ «دیگه شرایطش رو نداشتم. من دیگه انگلیس نبودم. من برای درمان اومدم ایران.»
ـ «ایران؟ اون همه امکانات پزشکی رو ول کردی اومدی اینجا؟»
ـ «میگم خیلی حرف ناگفته دارم عزیزم. باید آروم آروم هضم کنیم. حتما شما هم کلی حرف داری و دنیای تو هم برای خودش کلی اتفاقات داشته. اینو بدون پسرم همه چیز علم پزشکی نیست. چیزای دیگه هم تو سلامت داشتن ما مؤثرن. بگذریم به موقع خودش حرف میزنیم.»
ـ «میشه یه سؤال بپرسم؟»
ـ «بپرس عزیزم!»
ـ «این چادر رو برای چی رو سرت گذشتی؟»
ـ «اینم به موقعش میگم.»
ـ «دیگه مسیحی نیستی؟»
ـ «بذار به وقتش برات توضیح بدم. شما تو این مدت چه کردی؟»
آمدم جواب بدهم که تیم مستند خواست تا کمی استراحت کنیم و بعد بقیه رو ضبط کنیم. من که خیلی به سوالات ذهنم اضافه شده بود، خواهش کردم کمی بیرون برم و قدم بزنم.
بعد از یک ساعت برگشتم که متأسفانه مادرم حالش بد شده بود و او را به بیمارستان بردند. به سرعت خودم را بیمارستان رساندم. بعد از معاینه و بررسی به ما گفتند که با سِرُم خوب میشود. یک ضعف عمومی بود. اما من باور نکردم.
دیگر آن شب ضبط نداشتیم تا مادرم استراحت کند. یک آن یاد خاله افتادم و به سرعت ایمیل خودم را چک کردم. شوهر خالم چندین ایمیل فرستاده بود. وقتی باز کردم اصلا خبر خوبی نبود. خاله من اصلا اوضاع مناسبی نداشت و در بیمارستان بستری بود. او منتظر عمل قلب برای چندمین بار بود.
آشفته شدم و باز هم اضطراب زندگیام را احاطه کرد. نمیدانستم بروم یا بمانم. اگر میرفتم مادرم را چه میکردم. تصمیم گرفتم تا موضوع را با مادر درمیان بگذارم و با هم به لندن برویم.
فردا صبح که مادرم سرحالتر بود، به پیش او رفتم تا موضوع را مطرح کنم.
ـ «مامان یه چیزی میگم خواهشا خیلی خودتو اذیت نکن. خیلی مختصر بخوام بگم من چندین ساله دارم با خاله زندگی میکنم. خاله به واسطه یه پرستار به من رسید.»
مادرم نفسش به شماره افتاد. فک او میلرزید. پیشانیاش خیس عرق شد و گفت: «چی؟ خالهت؟ مگه میشه؟ چرا از اون موقع نمیگی که هست؟ کجاست؟ تو رو خدا منو ببر پیشش؟ خواهش میکنم.»
از پیشنهادش استفاده کردم و قرار شد به لندن برویم. قضیه را به تیم مستند گفتم و آنها هم استقبال کردند. به شوهر خالهام ایمیل زدم که ما قرار است بیاییم.
مادرم از اینکه فهمیده بود خواهرش زنده است خیلی خوشحال شد. بیصبرانه منتظر بود تا ما به لندن برویم.
اصلا از اوضاع جسمی خاله چیزی نگفتم. میترسیدم مادرم هم حالش بد شود. از آقای جانسون خواسته بودم موضوع را از خاله پنهان کند تا اضطراب نگیرد.
تیم مستند قرار شد کارها را ردیف کند تا به زودی همه به لندن برویم و بقیه ضبط برنامه را آنجا بگیریم.
عصر شد و مادرم از من خواست در اتاق منتظر بمانم تا خواهر و برادرانم را ببینم. چشمانم را بسته بودم. با گرمای دستان خواهرم چشمانم را باز کردم و…
بخش پیشین: