مجلهی خبری «صبح من»: اهورا روی پلههای سرد و سنگی برج نشسته بود و گریه میکرد. بیصداترین گریههای دنیا، برای اهورا بود. هیچ کس هیچ وقت نمیفهمید که او قبلاً گریه کرده. در تاریک و روشن برج، به دیوار سنگی مُدَوّر تکیه داده بود. سرمای سنگهای تیره درون وجودش نفوذ میکرد. مدام با حاشیهی زبر آستین لباس مهمانیاش، اشکهایش را پاک میکرد. تاجش، روی پلهها جا خوش کرده بود و شاهد تنهایی اهورا بود.
از بیرون برج، صدای خفهی هلهله و دستزدن و خندیدن میآمد. اهورا حس میکرد آنها بدون او خوشحالترند. حس میکرد دنیا بدون او، جای قشنگتری برای زندگی قلدرهای خوشتیپی مثل نیاوش است. دلش برای بدبختی و بیچارگی خودش میسوخت. هیچ کس در این کرهی خاکی او را نمیخواست؛ هیچ کس.
صدای چرخیدن دستگیرهی در را شنید و صدای خندههایی که مدام نزدیکتر میشدند. تاجش را قاپید. از جا جست و سریع از پلهها بالا دوید و در پیچ پلکان پنهان شد. سیلی از آدمهای شاد، از داخل اتاق نشیمن ریختند توی راهپله و گفتوگوکنان، پایین رفتند. احتمالاً الان دیگر حال نیاوش و مادر لوسش، جا آمده بود و مراسم هم به خوبی و خوشی به پایان رسیده بود. حالا هم داشتند میرفتند تا با مهمانهایشان، این مناسبت میمون را جشن بگیرند.
سروصداها که خوابید، اهورا آهسته پایین آمد و سر جای قبلیاش نشست. دل و دماغ این را نداشت که برود داخل اتاقش و آنجا راحت گریه کند. دلش نمیخواست به کتابخانهای که خاطرهی روزهای خوشش با استادفرخ بود، برود. حتی دیگر دلش گنبد آبی را هم نمیخواست. به نظرش، برج کمنور، مناسبترین جا برای دفن کردن غمهایش بود؛ مناسبترین جا برای تنهاترین اهورای دنیا.
دوست داشت الان کسی را داشت که بتواند با او درد دل کند. که بتواند پیش او راحت باشد و حرف بزند. اما هیچ کس را نداشت. چیزی به ذهنش رسید؛ خاطرهای از راه دور. به نظرش چنین کسی وجود داشت؛ اما یادش نمیآمد که او کیست و الان کجاست. کاش او این لحظه کنار اهورا بود!
صدای ضعیفی مثل صدای سوت در گوشش پیچید؛ چیزی مثل «پیسسسسس!» اهورا دست از گریهکردن برداشت و گوش تیز کرد. صدا دوباره تکرار شد؛ اما این بار بلندتر و طولانیتر: «پیسسسسسسسسسسس!»
اهورا بلند شد و به دیوار چسبید. اصلاً بلد نبود از خودش در مقابل تهاجم هر جور موجودی دفاع کند. تاجش را برداشت و کورمالکورمال، تیزی نوک آن را پیدا کرد. تاج را روبهروی خودش گرفت. با صدای ضعیف و لرزانی پرسید: «کی اونجاست؟!» راستش ناراحت شده بود که کسی مزاحمش شده و نمیگذارد که او با خیال راحت، خودش را در دریای غم و غصه غرق کند.
کسی جوابی نداد. اهورا دوباره و این بار کمی بلندتر پرسید: «کی هستی؟!»
ادامه دارد…