تاریخ : سه شنبه, ۱۲ فروردین , ۱۴۰۴ Tuesday, 1 April , 2025
0

رمان کوه‌های سفید ـ بخش نوزدهم

  • کد خبر : 74054
  • 07 فروردین 1404 - 13:00
رمان کوه‌های سفید ـ بخش نوزدهم
گوش کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. من می‌دانم که می‌خواهی فرار کنی. با این کوله‌پشتی، حتماً چنین فکری داری. می‌خواهم بگویم که من هم با تو می‌آیم!

مجله‌ی خبری «صبح من»: در دو تا از سه دعوای گذشته، من پیروز شده بودم و اطمینان داشتم که باز هم می‌توانم او را شکست بدم؛ اما خیلی زود معلوم شد که اطمینان بیش از اندازه و خشم، هیچ‌کدام به من کمکی نمی‌کنند. او مرا با مشت به زمین انداخت!

بلند شدم و او دوباره به زمینم انداخت و بعد از مدت کوتاهی، من روی خاک افتاده بودم و او روی سینه‌ام نشسته بود و مچ دستم را می‌پیچاند. من تلاشی کردم، عرقی کردم و خودم را بالا کشیدم. اما هیچ فایده‌ای نداشت. او مرا محکم گرفته بود.

هنری گفت: «گوش کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. من می‌دانم که می‌خواهی فرار کنی. با این کوله‌پشتی، حتماً چنین فکری داری. می‌خواهم بگویم که من هم با تو می‌آیم!»

در جواب، تکان سختی به خودم دادم و پیچیدم. اما او با من غلتید و مرا محکم نگه داشت. هنری همچنان نفس‌نفس می‌زد. گفت: «من می‌خواهم با تو بیایم. اینجا دیگر چیزی برای من نمانده.»

خاله آوا، مادر هنری، زن باهوش، زنده‌دل و خوش‌قلبی بود. حتی در تمام مدت بیماری طولانی‌اش هم این خصوصیات را از دست نداده بود؛ اما عمو رالف، برعکس او، مردی بود گرفته و کم‌حرف که دلش می‌خواست و شاید راحت‌تر بود که بگذارد پسرش به خانه‌ی شخص دیگری برود. من منظور هنری را درک می‌کردم.

چیز دیگری هم بود که بیشتر اهمیت داشت. اگر او را در زدوخورد شکست داده بودم، چه می‌شد؟ اگر او را آنجا می‌گذاشتم و می‌رفتم، بیم آن می‌رفت که خطری ایجاد کند. کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم. در صورتی که او با من می‌آمد… می‌توانستم پیش از رسیدن به بندر و دیدن کاپیتان کرنیس، از دستش فرار کنم. من هنوز هم از او بدم می‌آمد و اصلاً تصمیم نداشتم او را با خودم به آنجا ببرم. ولی اگر او را با خودم نمی‌بردم، باز هم در نگهداری اسرار اوزیماندیاس کوتاهی کرده بودم.

دست از تقلا کشیدم و گفتم: «بگذار بلند شوم!»
ـ «مرا با خودت می‌بری؟»
ـ «بله.»

او گذاشت که بلند شوم. گرد و خاکم را تکاندم و در نور مهتاب، خیره به یکدیگر نگاه کردیم. گفتم: «تو که هیچ غذایی نیاورده‌ای. باید هر چه را من آورده‌ام، با هم بخوریم.»

تقریباً دو روز دیگر به بندر می‌رسیدیم و تا آن موقع به اندازه‌ی دو نفر غذا داشتم. گفتم: «پس راه بیفت! بهتر است حرکت کنیم.»
ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

بخش پیشین:

💠 کانال «صبح من» در بله 💠 کانال «صبح من» در ایتا 💠 کانال «صبح من» در واتساپ

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=74054
  • نویسنده : جان کریستوفر
  • 13 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.