مجلهی خبری «صبح من»: در فرودگاه اتفاق جالبی افتاد. گروهی مستندساز پِی مرا گرفتند. با من همسفر شدند تا مستندی را به تصویر بکشند.
خیلی با این کار موافق نبودم، زیرا دوست داشتم تنها باشم تا اینکه افرادی دائم به دنبال من باشند آن هم با دوربین و …
وقتی با آنها همصحبت شدم و متوجه شدم میخواهند قسمت قسمت در فضای مجازی کار را منتشر کنند خیلی استقبال کردم. مدیر پروژه قول داد برای زودتر پیدا شدن خانوادهام، این فیلمها به زبان ایرانی ترجمه شود.
خیلی ترس در دل داشتم. گروه مستند اضطراب را در درون چهرهام، حس کرده بودند.
یکی از آنها که نامش آندره بود با لحن خاص و صدای باریکی گفت: «چیه بابا چرا خیس عرقی؟ چیزی نیست که. حالا نگفتن تا بری اونجا خانودهت پیدا میشن که از الان اضطراب خفت کرده.»
سرم را به نشانه نفی حرفش تکان دادم و به آرامی گفتم: «نه برای این چیزا نیست. کلا از سفر به ایران واهمه دارم. کشور متعادلی نیست. یه مشت افراطی با هم جمع شدن و این هر احتمالی رو برای ورود ما تو این کشور داره. اونم مایی که از انگلیس اومدیم.»
آندره خنده تمسخر آمیزی کرد و زردی دندانهایش که از خوردن بی اندازه شراب تیره شده بود به چشم آمد: «نترس جونم. هبچ خبری نیست. من چند بار بابت مستندای مختلف رفتم ایران. چیزی نبوده.»
کمی دلم قرص شد و با کنجکاوی بیشتر پرسیدم: «پس شما اونجا رفتید و میشناسید اونجا رو؟»
ـ «بله. درسته حالا یه مشت افراطی و به درد نخور دور هم جمع شدن ولی خیلی گیر به آدم خارجی نمیدن. ولش کن اینا مهم نیست. بیا ازت یه فیلم بذاریم شما هم بگو داری میری ایران تا شاید بتونی خانوادهت رو پیدا کنی.»
با راهنمایی این گروه مستندساز بخش اول ماجرا در فضای مجازی منتشر شد.
وقتی به فرودگاه ایران رسیدیم، مردی ایرانی با مدیر گروه که اسمش جسیکا بود همصحبت شد. همانجا قرار شد مرد ایرانی به نام بهنام کار ترجمه را انجام دهد. گویا از قبل هماهنگیها صورت گرفته بود و بهنام از همان جا با ما همراه شد.
همه چیز برای من جالب بود. با توجه به اینکه از ایران ترسی در دل داشتم حتی با وجود صحبتهای آندره ولی خوشبختانه ترس بر من غلبه نکرد.
به هتل رفتیم و استراحت کردیم. با لب تابم ایمیل خود را چک کردم که دیدم جکس از اخبار آنجا برایم مطلب گذاشته است. همه تبلیغها، کلیپهای پخش شده بابت صحبتهایم را از سر ذوق برایم فرستاده بود و از احوالاتم جویا شد. پاسخ نامهاش را دادم.
بعد از صرف مختصر صبحانه به خیابان رفتم. اصلا نمیدانستم چگونه باید دنبال مادر بروم. از کجا آغاز کنم؟
در همین افکار بودم که مردی به شانه سمت چپم زد.
وقتی با نگرانی به سمت آن فرد چرخیدم رو به من گفت: «سلام گل پسر! ما که قرار نیست فقط تو هتل و هواپیما پیشت باشیم. مستند یعنی همش با ما باشی.»
آندره بود و از اینکه به تنهایی جستجو را آغاز کرده بودم ناراحت بود.
بعد از کلی پرس و جویی که هیچ چیز نداشت و حتی هیچ پایهای برای سنجش، ناامیدانه به هتل برگشتیم.
جسیکا در هتل منتظرمان بود.
به محض ورودمان به اتاق جسیکا با صدایی محکم شروع کرد بازخواست کردن: «خب … خب … شما دو نفر کجا بودین؟ اونم این همه ساعت؟ بدون دوربین،بدون هیچی؟ اینجوری کار جلو نمیرهها.»
ـ «نه خانم جسیکا من نه سرنخی داشتم، نه چیزی فقط رفتم بیرون وقتم تلف شد و هیچی به هیچی.»
ـ «نه همچین هیچی به هیچی هم نیست. با بهنام حرف زدم قرار شد تو یه برنامه مناسبتی تو رو به عنوان مهمون دعوت کنن تا اینجوری شاید نشونی چیزی پیدا بشه.»
آن لحظه از خوشحالی بال درآوردم. فهمیدم که بودن تیم مستندساز برای من، راهگشا بود.
تا زمان ضبط برنامه من هر روز به مکانهای مختلف میرفتم تا بیشتر با مردم ایران آشنا شوم.
روز ضبط برنامه رسید. یک برنامه زنده تلویزیونی.
اصلا نمیدانستم ربط من در این برنامه چه بود؟ اصلا این برنامه برای چه مناسبتی بود؟ فقط راضی بودم که قرار است آن را در ایران همه ببینند.
ـ «ضبط برنامه شروع شد … ۱ …۲ …. ۳»
مجری بعد از اجراهایی که قبل من داشت، این دفعه با من در یک قاب بود.
برای اولین سوال از من پرسید …
ادامه دارد…
بخش پیشین: