«صبح من» با دلنوشتهها: همنشینی با اولیای تو چقدر زیباست اما من از این امر خود را محروم کردم. شدم همنشین شیاطین و مکاران.
آری میتوان با اولیای تو همنشین شد. انسان میتواند با روح اولیا ارتباط بگیرد و پاسخ بشنود. پس نیازی به حضور جسمی نیست.
میخواهم از تأثیر این همنشینیها برایت بگویم. ضعیف و ناتوان شدهام زیرا هر کاری را شیطانی ندا داد «تو نمیتوانی» من هم باورم شد و آن امر را نیمه رها کردم.
به سراغ امری دیگر شتافتم باز ندایی آمد «این امور برای توان تو زیاد است و خداوند هر کس را با طاقتش محاسبه میکند» که باز هم از حرکت ایستادم.
ندایی میگفت «تو زمانی نداری تا بتوانی» من هم متوقف شدم.
ندایی گفت «خدا از تو انتظار بیشتری ندارد» از حرکت سر باز زدم.
نداهای دیگر:
- «چه کسی گفته است که با این شرایط تو باید اینقدر به خود سخت بگیری»
- «خیلی از مردم مانند تو هستند پس تو هم مانند آنها باش»
- «زمان زیاد است بعدا دوباره شروع کن»…
آنقدر ندا آمد که باورم شد من باید متوقف شوم و حرکت برای من ضرر دارد.
این همنشینی نه تنها مرا از حرکت باز داشت که مرا پر توقع کرد.
به خیالم آمد که هر چه شود با توبه شب قدر حل میشود. هر چه باشم مهم نیست باب توبه هست و مرا میپذیرند.
منکر نیستم، باب توبه را به روی همه گشودی اما من جری شدم. توبه زمانی مورد قبول حق تعالی است که دیگر برگشت به آن گناه نکنم.
خطا و تنبلی عادتم شد. همنشینی با شیاطین انس و جن مرا از راه بندگی منحرف کردند.
ای هدایتگر مرا به راه راست هدایت کن.
ای که عالم به تمام اموری، من از وضعیت خود خستهام و این را خوب میدانی. به خیال خودم تلاش خود را میکنم تا از این جمود رهایی یابم ولی بیشتر فرو میروم. دوست دارم مثل اطفال خردسال دستم را بگیری و مرا به مسیر برسانی.
اصلا نمیدانم چه کنم؟ فقط سخت دلتنگ رهایی هستم. خطاها بسان زنجیر بند بند جسم مرا به زمین چسباندهاند. حس میکنم باید زنجیرها را پاره کنم تا عذاب روحم کم شود.
ای مونسی که هیچ شبیه نداری مرا از این بند دنیایی رها کن.
من برای آسمان هستم، این اتصال به زمین را نمیخواهم.
قرار بود به زمین بیایم تا بندگی، بشود ثمره حیاتم؛ نه آنکه زمینی شوم.
ای آسمانی و پاک مرا به سمت نور هدایت کن.
دلنوشتههای پیشین:
- دلنوشته: ای مِهر تمام در روزگار غربت…
- دلنوشته: در مسیر بندگی
- دلنوشته: خسته از توجیههای بیپایه
- دلنوشته: طعم لذت نماز
- دلنوشته: آمدهام تا قدردان باشم
- دلبرا! در بیابان شک و خطا افتادهایم؛ زمان غافلهسالاریات کِی میرسد؟