مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایت هایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
مردی با کاروانی به زیارت خانهی خدا میرفت، اما در میان بیابان از کاروان جا ماند. خیلی ترسید و نگران شد. راه را گم کرده بود و بیهدف و تنها به جایی نامعلوم میرفت. بعد از دو روز، ناگهان خانهای دید که پیرزنی جلوی آن نشسته بود. سگی هم کنار خانه بسته بود. مرد به پیرزن سلام کرد. او هم جواب داد و به مرد تعارف کرد که بنشیند.
مرد گفت: «من از کاروان جا ماندهام. دو روز است که غذایی پیدا نکردهام تا بخورم.»
پیرزن گفت: «غصه نخور پسرم! در این بیابان، مار زیاد است. دو، سه تا بگیر و بیاور تا بپزم و بخوری.»
مرد با تعجب گفت: «من بلد نیستم مار بگیرم.»
پیرزن گفت: «من با تو میآیم و کمکت میکنم.»
پیرزن قلادهی سگ را باز کرد و با مرد به بیابان رفت. بعد از مدتی، چهار ـ پنج مار گرفتند و به خانه برگشتند. پیرزن سر و دُم مارها را برید و آنها را روی آتش کباب کرد و به مرد داد.
مرد از زور گرسنگی، همه را خورد. بعد، آب خواست. پیرزن گفت: «پشت این خانه چشمهای است.»
مرد رفت و از آب چشمه نوشید. آبی بود بسیار گلآلود و بدمزه. وقتی که برگشت، گفت: «ای مادر! شما در این بیابان به سختی زندگی میکنید.»
پیرزن گفت: «مگر جایی بهتر از اینجا هم هست؟ اینجا هم شکار زیادی پیدا میشود و هم چشمهی آب دارد.»
مرد گفت: «در شهر ما رودخانههای پرآب و باغهایی پر از میوه است. ما غذاهای جورواجور و خوشمزه میخوریم. در شهر ما هیچ کس مار نمیخورد.»
پیرزن گفت: «معلوم است که خداوند نعمتهای زیادی به شما داده است اما در کنار آن نعمتها، آیا کسی هست که به شما ظلم کند و شما از دست او در امان نباشید و بترسید؟»
مرد گفت: «بله. پادشاهان و حاکمان. آنها به زیردستان خود زور میگویند و از آنها مالیاتهای زیادی میگیرند.»
پیرزن گفت: «آن نعمتهایی که گفتی در کنار ظلم ظالمان از زهر مار هم بدتر است.»
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
💠 کانال «صبح من» در بله 💠 کانال «صبح من» در ایتا 💠 کانال «صبح من» در واتساپ