مجلهی خبری «صبح من»: پیرمرد ماجرا را نمیدانست. او هم مثل خالهام به هنگام طوفان آنجا نبود.
ـ «دوهفته بعد از طوفان اومدم خونم. تقریبا میشه گفت هیچی از خونهها نمونده بود. همه چی با هم قاطی شده بود. این خونه کلا نابود شده بود. وقتی از همسایهها پرس و جو کردم فهمیدم این خانواده خیلی بد آسیب دیدن. دیگه هم به اینجا برنگشتن. نفهمیدم کسی ازشون مرده یا نه ولی فهمیدم همه شیش نفرشون آسیب دیدن.»
ـ «شیش نفر؟!»
ـ «آره شیش تا بودن. مادر و پدر و چهارتا بچه. یادمه انگار دوقلو بودن دوتا از بچهها. من خیلی خونه نبودم قبلنا. چیزی که یادمه رو گفتم. نه نشونی ازشون دارم نه چیزی. فقط بعد از چند وقت خواهر این خانمه اومد اینجا رو فروخت.»
باز هم در ابهام و علامت سوال بزرگ گیر کردم. از چند خانه و مغازه پرس و جو کردیم.
یکی از هم محلیهای قدم یک نشانه گنگی به من داد و گفت: «من یادمه بعد از یه سال خیلی از بیمارستانا و اینا پرس و جو کردم. آخه من با آقای بنی خیلی دوست بودیم.»
ـ «ببخشید آقای بنی کیه؟»
ـ «پدر خانواده بود دیگه. خیلی پرس و جو کردم فهمیدم به یه بیمارستان روانی منتقل شده بود البته خانمش. آخه خیلی بچههاشو دوست داشت. دیگه نفهمیدم مرده یا بچهها چی شدن. این خانم هم چون یه آشنا داشتم تو تیمارستان فهمیدم…»
نشانی بیمارستان روانی را گرفتم. پای رفتن نداشتم. با فاطمه تماس گرفتم با او به تیمارستان رفتیم. بعد از کلی جست و جو متوجه شدیم یک انسان شریف مادرم را مرخص کرده و به خانه خود برده تا از او نگهداری کند. هنوز نمیدانستم که کیست؟ با کلی التماس نشانی را گرفتیم اما دیگر دیر وقت بود و نمیتوانستیم برویم.
در پوست خودم نمیگنجیدم. در تمام خیالم این تصویر را کشیدم که در باز میشود و من لااقل مادرم را خواهم دید.
صبح به در خانه رفتم. خانمی زیبارو و مهربان در را باز کرد. بعد از سوال و جواب از ما استقبال گرمی کرد.
به داخل خانه رفتیم. بعد از نیم ساعت زنی را روی ویلچر که توان حرکت نداشت را با خود آورد.
مشخص شد که آن خانم، دوست صمیمی مادرم بود و آن خانم زیبا رو، دخترش است.
ورق برگشت و حقیقت برای من داشت شفاف میشد. ماجرا را برای ما تعریف کرد.
ـ «همسر من خیلی دنبال دوستم و بچههاش گشت. همون اول برای ما مسجل شده بود که آقای بنی متأسفانه فوت کردند. اما از بقیه خبر نداشتیم. بعد از کلی پرس و جو دوستم رو پیدا کردم اما تو یه بیمارستان روانی. یکی از آشناهای ما که با این خانواده غریبه نبود اونو به اینجا آورد بعد از مدتی حال دوستم خوب شد و با اون مرد از اینجا رفتن و زندگی خودشون رو شروع کردن. نفهمیدم چطور با هم آشنا بودن. اما انگار همدیگه رو میشناختن.»
ـ «کجا رفتن؟»
ـ «به ایران. اون آقا اصالتا ایرانی بود. ارتباط با هم داشتیم ولی از یه جا به بعد ارتباط قطع شد. دیگه ازش خبر ندارم.»
ـ «بچههاشون چی؟»
ـ «نمیدونم ولی اون مرد دائم میگفت بچهها رو برات پیدا میکنم میدونم زندهن.»
خیلی با هم صحبت کردیم. شب به خانه برگشتم و تا صبح با خودم کلنجار رفتم. بالاخره تصمیم گرفتم به ایران سفر کنم اما …
ادامه دارد…
بخش پیشین: