مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایت هایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
در بیشهای سبز و خرم که گلهای بسیار زیبا در آن روییده بود، شیری درنده و خطرناک، زندگی میکرد. یک گرگ و یک روباه هم خدمتکار او بودند. هر وقت شیر، شکاری به دست میآورد، اول خودش آن را میخورد، بعد گرگ و روباه از باقیماندهی شکار او، میخوردند و شکم خود را سیر میکردند.
روزی شیر، حیوانی را شکار کرد و آن را به گرگ داد و گفت: «این حیوان را بین ما سه نفر تقسیم کن.»
گرگ، آن شکار را به طور مساوی تقسیم کرد. یک سوم آن را پیش شیر گذاشت، یک سوم را به روباه داد و بقیه را هم برای خودش گذاشت.
شیر از این تقسیم عصبانی شد و با پنجهاش، چنان ضربهای محکم به گرگ زد که سر گرگ، از تنش جدا شد و بر زمین افتاد.
شیر به روباه گفت: «حالا نوبت توست که این گوشتها را بین من و خودت، تقسیم کنی.»
روباه همهی گوشتها را جلوی شیر گذاشت و گفت: «بفرمائید قربان! تقسیم انجام شد.»
شیر از ادب روباه تعجب کرد و گفت: «ای روباه! این همه ادب را از که آموختی؟»
روباه گفت: «از شیر و گرگ!»