در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایت هایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
حضرت ابراهیم(ع) در مهماننوازی مشهور بود. هیچ وقت به تنهایی چزی نمیخورد. حتما باید مهمانی میداشت و با او همغذا میشد.
یک بار، یک شبانهروز گذاشت و هیچ مهمانی به خانهی او نیامد. از خانه بیرون رفت و پیرمردی را در صحرا دید و از او پرسید: «تو که هستی؟ از کجا میآیی؟»
حضرت ابراهیم(ع) بعد از آنکه کمی با او صحبت کرد، فهمید که غریبه و بتپرست است. این بود که گفت: «حیف شد! اگر بتپرست نبودی، تو را دعوت میکردم تا مهمان من شوی و با هم غذا بخوریم.» پیرمرد چیزی نگفت و رفت.
ناگهان جبرئیل آمد و گفت: «ای ابراهیم! خدا سلام رساند و گفت، این پیرمرد، هفتاد سال است که بتپرستی میکند اما در این مدت، همیشه روزی او را دادهایم و هیچ چیزی کم نکردهایم. یک روز غذای او را به تو حواله کردیم اما تو، دریغ کردی و از خود دورش کردی.»
حضرت ابراهیم(ع) ناراحت شد و به دنبال پیرمرد به راه افتاد. او را پیدا کرد و پس از معذرتخواهی گفت: «باید به خانهی من بیایی!»
پیرمرد گفت: «اول مرا رد کردی و حالا دعوت میکنی؟ چه دلیلی دارد؟»
حضرت ابراهیم(ع) گفت: «خدا ناراحت شده است!» و ماجرای سخنان جبرئیل را برای پیرمرد تعریف کرد.
پیرمرد گفت: «وای بر من که بندهی چنین خدایی نباشم.» و بتپرستی را کنار گذاشت و خداپرست شد.
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
http://B2n.ir/p37574