تاریخ : پنجشنبه, ۴ بهمن , ۱۴۰۳ Thursday, 23 January , 2025
0

رمان کوه‌های سفید ـ بخش دوازدهم

  • کد خبر : 70650
رمان کوه‌های سفید ـ بخش دوازدهم
هیچ شکی نداشتم که کار مرا به چیزی جز نافرمانی عمدی، تعبیر نخواهد کرد؛ آن هم یک نافرمانی بزرگ! گفتگو با مردی که صحبتش آمیخته‌ای بود از عقل و بی‌عقلی که تازه، بی‌عقلی‌هایش هم خیلی بیشتر از عقل بود، چندان ارزشی نداشت ولی ...

مجله‌ی خبری «صبح من»:  گفتم: «خیلی کار داشتم و سرگرم کارهایم بودم.» و آماده‌ی حرکت شدم.

او دستش را روی بازوی من گذاشت و گفت: «ویل! کمی صبر کن. هر کسی که دوستی ندارد، به دلخواه خویش گام برمی‌دارد و هرگاه که دلش خواست برای دمی گفتگو باز می‌ایستد.»

گفتم: «باید بروم. وقت غذا خوردن است.» و رویم را به جانب دیگر برگرداندم. او تأملی کرد و بعد دستش را پایین انداخت و گفت: «پس مگذار که نگاهت دارم زیرا اگرچه یک مرد، تنها به خاطر نان زندگی نمی‌کند اما قبل از هر چیز، به نان نیازمند است.»

آهنگ صدایش شاد بود اما احساس می‌کردم که چیز دیگری در آن صدا هست، شاید احساس ناکامی.

به راه افتادم اما بعد از چند قدم، ایستادم و به پشت سر نگاه کردم. هنوز چشمانش را به من دوخته بود. با صدای کوتاه و بریده بریده گفتم: «هیچ وقت به کشتزارها می‌روید؟»

ـ «وقتی که آفتاب می‌درخشد.»

ـ «کمی دورتر از جاده‌ای که بار اول شما را دیدم، در سمت راست، جایی که تپه‌ها تمام می‌شوند، یک ویرانه‌ی قدیمی است. من آنجا، یک آلونک دارم که در ورودی آن، یک تاق شکسته است و بیرونش، یک سنگ قرمز، مانند سکو، برای نشستن است.»

او به نرمی گفت: «می‌فهمم ویل. تو خیلی از وقتت را آنجا می‌گذرانی؟»

ـ «معمولا بعد از مدرسه به آنجا می‌روم.»

او سرش را تکان داد: «همین کار را بکن.» و نگاهش به سوی آسمان رفت.

بعد از مدرسه، به طرف آلونک رفتم. با احساسی آمیخته از انتظار و ناآرامی. پدرم گفته بود که امیدوار است دیگر هرگز درباره‌ی ارتباط من با آوارگان، چیزی نشنود و به طور واضح، رفتن به خانه‌ی آوارگان را ممنوع کرده بود. خواست دوم او را اطاعت کرده بودم و سعی می‌کردم که از نظر اولش، هم اطاعت کنم.

هیچ شکی نداشتم که کار مرا به چیزی جز نافرمانی عمدی، تعبیر نخواهد کرد؛ آن هم یک نافرمانی بزرگ! گفتگو با مردی که صحبتش آمیخته‌ای بود از عقل و بی‌عقلی که تازه، بی‌عقلی‌هایش هم خیلی بیشتر از عقل بود، چندان ارزشی نداشت ولی باز هم با به یاد آوردن چشم‌های آبی زیرک او در زیر انبوه موهای سرخ، نتوانستم این احساس را از خود دور کنم که در این مرد، چیزی هست که ارزش نافرمانی و تن به خطر دادن را دارد.

در راه به طرف ویرانه‌ها، اطرافم را با چشم پاییدم و وقتی نزدیک شدم، صدا کردم. هیچ کس آنجا نبود و تا مدتها هم کسی نیامد. کم کم داشتم فکر می‌کردم، او نمی‌آید و عقلش آنقدر خراب است که نتوانسته معنی حرف مرا بفهمد و یا اصلا همه چیز را فراموش کرده است اما ناگهان صدای شکستن شاخه‌ای را شنیدم.

بیرون را نگاه کردم و او را دیدم. کمتر از ده قدم با در آلونک فاصله داشت. نه آواز می‌خواند و نه حرف می‌زد. بدون صدا و به آرامی و تقریبا دزدانه حرکت می‌کرد. ترس تازه‌ای بر دلم سایه انداخت. من درباره‌ی آواره‌ای که سال‌ها پیش در روستاهای مختلف، ده ـ دوازده بچه را کشته بود و بعد اعدامش کرده بودند، ماجراهایی شنیده بودم. آیا آن داستان‌ها حقیقت داشت؟ آیا این مرد هم یکی دیگر از آنها بود؟ من او را به اینجا دعوت کرده بودم و به هیچ کس هم نگفته بودم. هیچ فریادی هم برای کمک خواستن از این راه دور، شنیده نمی‌شد.

ادامه دارد…

بخش پیشین:

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
B2n.ir/p37574

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=70650
  • نویسنده : جان کریستوفر
  • 2 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.