تاریخ : شنبه, ۶ بهمن , ۱۴۰۳ Saturday, 25 January , 2025
0

رمان کوه‌های سفید ـ بخش هفتم

  • کد خبر : 67225
  • 11 دی 1348 - 3:30
رمان کوه‌های سفید ـ بخش هفتم
سرانجام صدایی بلندتر از صدای زنگ‌ها، شنیده شد؛ صدایی عمیق و بریده بریده و غرش‌کنان از فاصله‌ای دور. صدای غرش نزدیک شد و ناگهان ما توانستیم سه پایه را بر فراز بام خانه‌های جنوبی دهکده ببینیم...

مجله‌ی خبری «صبح من»: هوا تا روز کلاهک‌گذاری، خوب ماند. مردم از صبح تا شب در مزرعه کار می‌کردند و برای خوراک حیوان‌ها، علف می‌چیدند. به علت باران‌های مفصلی که قبلا آمده بود، علف‌ها بلند و پرپشت شده بود و این مژده‌ی خوبی بود برای گردآوری علوفه‌های خشک زمستان.

روز کلاهک‌گذاری، تعطیل عمومی بود. ما بعد از صبحانه، به کلیسا رفتیم و کشیش، درباره‌ی حقوق و وظایف مردانگی جک، به علت ورود به دنیای مردان، موعظه کرد. کشیش درباره‌ی وظایف زنان چیزی نگفت زیرا در آن روز، مراسم کلاهک‌گذاری مربوط به هیچ دختری نبود.

جک، در لباس سفید بلندی که دستور داشت بپوشد، تنها ایستاده بود. به او نگاه کردم و اندیشیدم که چه احساسی دارد اما او احساسش را به هیچ وجه نشان نمی‌داد. حتی پس از تمام شدن مراسم دعا، وقتی در خیابان جلوی کلیسا در انتظار سه پایه ایستاده بودیم، زنگ‌ها نوای شادی کلاهک‌گذاری را می‌زدند اما به جز صدای زنگ، همه چیز در سکوت بود. نه زمزمه‌ای بود نه گفتگو و حتی لبخندی.

ما می‌دانستیم که این مراسم برای همه‌ی آنها که کلاهک داشتند، یک تجربه‌ی بزرگ بود. حتی آواره‌ها هم آمده بودند و در سکوت، محو تماشا بودند اما برای ما بچه‌ها، زمان خیلی به کندی می‌گذشت.

با به یاد آوردن اینکه در مراسم کلاهک‌گذاری بعدی من آنجا خواهم بود، برای اولین بار، از ترس لرزیدم. البته من می‌دانستم که تنها نخواهم بود و هنری هم با من معرفی می‌شد اما این فکر، به من دلداری زیادی نمی‌داد.

سرانجام صدایی بلندتر از صدای زنگ‌ها، شنیده شد؛ صدایی عمیق و بریده بریده و غرش‌کنان از فاصله‌ای دور. صدای غرش نزدیک شد و ناگهان ما توانستیم سه پایه را بر فراز بام خانه‌های جنوبی دهکده ببینیم؛ نیم کره‌ی عظیمی از فلزی که برق می‌زد بالای سه تا پایه‌ی بنددار که چندین برابر از کلیسا بلندتر بود، در هوا تلو تلو می‌خورد.

سایه‌ای جلوی سه پایه و روی ما افتاد و از حرکت ایستاد. سه پایه دو تا از پاهایش را در این طرف رودخانه و آسیاب قرار داد. ما صبر کردیم. من بدون اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم، تمام بدنم به شدت می‌لرزید.

سر جفری، ارباب روستای ما، قدمی جلو گذاشت و تعظیم کوتاه و خشکی کرد. او پیر بود. نه می‌توانست بیشتر خم شود و نه به راحتی قادر به این کار بود.

یکی از بندهای نرم و براق، به دقت پایین آمد و نوک آن دور کمر جک، چنبر شد و او را بلند کرد و به سوی سوراخی که مثل دهان، در نیمکره باز شده بود، بالا و بالاتر برد و او را به درون خود بلعید.

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=67225
  • نویسنده : جان کریستوفر ـ ترجمه ثریا کاظمی
  • 45 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.