مجلهی خبری «صبح من»: «کلبه عمو تام» کتابی با موضوع ضد بردهداری به قلم «هریت بیچر استو»، نویسندهی آمریکایی است. این کتاب در سال ۱۸۵۲ منتشر شد و تأثیر زیادی بر جنگ داخلی آمریکا، موضوع آمریکاییهای آفریقاییتبار و بردهداری در آمریکا گذاشت. این کتاب پرفروشترین کتاب داستان در قرن نوزدهم بود. علت شهرت این رمان را محتوای انسانی، احساس برانگیز و داستانگویی موفق آن دانستهاند. از این پس، در بخش داستان یکشنبههای «صبح من»، این رمان قدیمی را با ترجمهی حشمتالله صمدی برای شما قرار خواهیم داد.
ـ «اوه جرج! جرج! تو مرا میترسانی. سابق بر این تو از اینگونه حرفها نمیزدی. من میترسم عاقب کاری دست خودت بدهی. من به هیچ وجه از احساسی که تو داری، تعجب نمیکنم ولی خواهش میکنم مواظب باش. به خاطر من، به خاطر هاری!»
ـ «من همواره صبور و بااحتیاط بودهام ولی وضع، روز به روز بدتر و بدتر میشود. گوشت و پوست انسان بیشتر از این طاقت و تحمل ندارد. او هر فرصتی که به دست میآورد، به آزار و اذیت من میپردازد. این یک امر طبیعی است؛ وقتی من کارم را به خوبی انجام میدهم، حق دارم زمانی را برای تفکر و مطالعه داشته باشم ولی او سعی دارد تا آنجا که امکان دارد، اوقات مرا با کارهای سخت، چنان پر کند که زمانی برای کار دیگر، باقی نماند.
او میگوید، اگر چه تو حرف نمیزنی ولی من شیطان را در جسم تو میبینم و برای اینکه شیطان در تو رسوخ نکند، تو را به کار وامیدارم. یکی از همین روزهاست که واقعا شیطان از جسم من بیرون بیاید ولی نه آنگونه که او تصور میکند.»
الیزا با حالت حزنانگیزی گفت: «عزیزم، چه میتوانیم بکنیم.»
جرج گفت: «همین دیروز بود، هنگامی که سرگرم بار کردن سنگ، درون ارابه بودم، پسر ارباب نزدیک من آمد، در حالی که شلاق خود را نزدیک اسب ارابه، تکان میداد. حیوان شروع به رَم کردن کرد. من به بهترین لحن ممکن از او تقاضا کردم که از این کار، منصرف شود ولی او به این کار ادامه میداد و زمانی که دوباره از او استدعا کردم که این کار را نکند، با شلاق شروع به زدن من کرد.
من دستش را گرفتم و او شروع به جیغ کشیدن کرد و به طرف پدرش دوید و به او گفت، من قصد داشتم او را بزنم! ارباب جلو آمد و گفت، میخواهد چنان درسی به من بدهد که دیگر هرگز فراموش نکنم که اربابم کیست. آنگاه مرا به تنهی درختی، محکم بست و چند ترکه درخت بریده به دست پسرش داد و به او گفت، آنقدر این مرد را بزن تا خسته شوی.
او هم این کار را کرد؛ با همان سنگدلی که پدرش از او انتظار داشت. ای کاش روزی میرسید که میتوانستم این وقایع را به یاد او بیاورم.»
در اینجا ابروان جرج در هم رفت، حالت چشمانش که گویی آتش از آن بیرون میریخت، آنچنان خشمناک بود که همسرش از دیدن آن، بر خود لرزید.
جرج با صدایی که از خشم میلرزید، گفت: «چه کسی او را ارباب من قرار داده؟ این چیزی است که میخواهم بدانم.»
الیزا با حالت محزونی گفت: «خب من همیشه پیش خودم فکر میکردم که اگر از خانم و آقا، اطاعت کنم و دستورات آنها را به خوبی انجام دهم، مسیحی خوبی خواهم بود.»
ـ «در مورد تو، موضوع کمی فرق میکند. تو ارباب مهربان و خوبی داری. خانم و آقای شلبی تو را مثل بچهی خودشان بزرگ کرده، غذا و لباس دادند، به تو سواد و چیزهای مختلف یاد دادند. خب به این دلایل است که حقی نسبت به تو دارند. ولی در مورد من، وضع فرق میکند.
من به غیر از مشت و لگد و دشنام، چیزی ندیدهام. بهترین محبتی که در حق من کردهاند، تنها گذاشتن من بوده است. به این ترتیب، من چیزی به آنها مدیون نیستم. من صد برابر بیشتر از خرجی که برایم کردهاند، جان کنده و زحمت کشیدهام.»
جرج در حالی که مشتهایش را با عصبانیت گره کرده و صورتش حالت وحشتناکی به خود گرفته بود، گفت: «نه. بیش از این دیگر نمیتوانم تحمل کنم. دیگر نمیتوانم.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman