مجلهی خبری «صبح من»: گوشهی کتاب کسی با مداد نوشته بود «لعنت بر یهود». کمی برایم عجیب بود. بعد، دردسرهای خودم با آن پسر یهودی برایم تداعی شد. دوباره به لاک خودم پناه بردم. از کتابخانه خارج شدم و تا صبح در اتاقم به گذشتهام فکر کردم. گذشتهای که هرگز کابوسش دست از سرم برنمیداشت.
انفرادی خیلی ترسناک بود. خیلی عذاب کشیدم.
برگشتم به پرورشگاه اما همه با دید یک قاتل نگاهم میکنند. من مطمئن بودم قتلی نکردهام. ولی نمیدانم چه شد که آن پسر مرد.
یک روز یک خانواده یهودی به پرورشگاه ما آمدند. من اتفاقی در راهرو آنها را دیدم. به کتابخانه رفتم و کتابی که میخواستم را به امانت گرفتم. رفتم در محوطه تا کتاب بخوانم. چشمم به ماشینی خورد که در محوطه بود.
درست بود من اشتباه نمیکردم. خودش بود. همان پسری که دیگر اسمش را دوست نداشتم به زبان بیاورم. همان پسری که باعث به عقب افتادن زندگی من شد. باعث همه کابوسهایم.
باورم نمیشد. مگر زنده بود. من برای یک پسر زنده به زندان رفتم؟
خواستم به سمت ماشین بروم. با خودم گفتم صبر میکنم تا پیاده شود. خودم را پشت نیمکت پنهان کردم. هر لحظه لرزش بدنم از شدت تنفر بیشتر و بیشتر میشد.
دیدم همان خانوادهی یهودی سوار ماشین شدند و رفتند.
کلافهتر شدم. چون از دستم در رفت. باز به اتاقم پناه بردم. تا صبح فکر کردم. به این که واقعا درست دیده بودم؟ واقعا من سر نمردن یک آدم زنده اینقدر زجر کشیدم؟ تمام آرزوهایم را از دست داده بودم؟ نمیتوانستم هضم کنم.
تصمیم گرفتم صبح اول وقت به دفتر بروم و با مدیر صحبت کنم.
همین کار را هم کردم. اول مدیر تمام تلاشش را کرد که بگوید نه من اشتباه میکنم. آن هم با کلی لکنت و کلافگی. اما آخر سر تسلیم شد و گفت: «آره اون چیزی که دیدی درسته برای همین هم آزاد شدی.»
آنقدر عصبی بودم که فقط یک ربع سر مدیر فریاد کشیدم و اعتراض کردم. تمام بدنم میلرزید. مدیر آشفتگیام را دید. مرا محکم در آغوش گرفت. از شدت عصبانیت به گریه افتادم. دیگر چیزی نگفتم و به محوطه رفتم.
هر چقدر اصرار کردند به داخل ساختمان بروم نرفتم و تا صبح همانجا ماندم.
نمیتوانستم بپذیرم. چرا باید بابت یک آدم زنده که خودش را به مردن زده اینقدر عمرم تباه شود.
اول وقت مدیر به سراغم آمد، ولی از دست او فرار کردم. نه غذا خوردم و نه به داخل ساختمان رفتم. فقط در محوطه بودم.
دوستانم هم به پیشنهاد مدیر اصلا سمت من نیامدند.
صبح روز دوم از شدت فشار شروع کردم به بلند بلند گریه کردن. مدیر با هر زحمتی بود مرا به داخل اتاقش برد. بعد از اینکه آرام شدم ماجرا را برای من تعریف کرد…
ادامه دارد…
قسمت پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman