مجلهی خبری «صبح من»: دیوید: «تونستم برات شمارهی پرستار رو گیر بیارم.»
اونقدر خوشحال بودم که دست دیوید را گرفتم و به سمت باجهی تلفن رفتیم.
با شوق و ذوق زیاد گفتم: «خب بگو، بگو … اصلا نگو … خودت بگیر … من از خوشحالی نمیدونم دارم چی کار میکنم.»
دیوید هاج و واج مرا نگاه میکند.
با انگشتش به کلیدهای تلفن زدم و گفتم: «بگیر دیگه … چی شد؟»
دستش شل شل بود و دوباره به کنار پهلویش افتاد.
با صدای آرام و مهربانانه گفت: «عزیزم متوجه منظورم نشدی. تقصیر منه. شاید بد گفتم. نگفتم شماره رو دارم که. منظورم اینه که میدونم از کی بگیریم.»
از دیوید ناراحت شدم و پرسیدم: «از کی؟»
ـ «ببین سر کلاس تاریخ یه پسره هست اسمش اندرو … اندروسون … نمیدونم یه چیزی بود.»
ـ «اندرو درسته.»
ـ «حالا، آره همون اندرو…»
دیوید یک دفعه ساکت شد و گفت: «تو از کجا میدونی؟ تو که کلاس تاریخ با ما نیستی؟»
ـ «بگو تا بگم.»
ـ «حالا همون پسره داشت با یکی حرف میزد، گفت من یه پرستار داشتم جای قبلیمون، اسمش فاطمه بود البته یه روز در هفته میومد اونجا ولی خیلی خانم خوبی بود. خیلی چیزا رو به من گفته که تو تاریخ ما هیچی ازش نیومده … خلاصه داشتن بحث میکردن.»
ـ «خب از کجا معلوم همونه؟»
ـ «اسم به این خاصی معلومه خودشه. بعدشم کلی خصوصیات گفت ازش که همونه … فقط یه مشکلی هست فکر نکنم بتونیم راحت ازش شماره بگیریم.»
ـ «چرا مگه پسر گردن کلفتیه؟»
ـ «نه من شوخی بد کردم سر کلاس باهاش، با من کج شد.»
ـ «چه شوخیای؟»
ـ «ولش کن … هر وقت کلاس داشتم باهاش، میگم بیای حرف بزنی.»
ـ «ممنونم. من برم کار دارم … فعلا»
ـ «باشه برو … راستی نگفتی اسم اونو از کجا میدونی؟»
ـ «اول بذار مطمئن بشم، بعد میگم بهت فعلا.»
ـ «راستی جکس خیلی کار واجبی داره باهات.»
ـ «در مورد چی؟»
ـ «نمیدونم … میگفت تو دفترچهت، جواب یه معمای حل نشده رو پیدا کرده … نمیدونم یه همچین چیزی.»
ـ «چی؟! دفترچهم؟!»
با سرعت به سراغ جکس رفتم که…
ادامه دارد…
بخش پیشین:
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman