مجلهی خبری «صبح من»: صبح زود، نقرهای، کارآموزش را برای آموزش نبرد بیرون برد. سرانجام، به مکانی رسیدند که تراکم درختان کمتر بود و محوطهی کوچک و دنجی را به وجود آورده بود. نقرهای ایستاد، برگشت و به کارآموزش دستور داد: «حمله کن.»
میونل که گیج به نظر میرسید، پرسید: «همین جوری الکی؟»
نقرهای سر تکان داد و میونل را تماشا کرد که برای حمله، آماده میشد. میونل دورخیز کرد و با تمام سرعت به طرف نقرهای دوید.
نقرهای به راحتی جاخالی داد و میونل با سر به درختی خورد. نقرهای گفت: «حالت که جا اومد، دوباره حمله کن. این که نشد حمله.»
میونل بلند شد و به طرف نقرهای برگشت. نقرهای برق اراده را در چشمان او دید. کمی جا خورد. میونل به طرف نقرهای تاخت. نقرهای این بار در مقابل او ایستاد و با او جنگید. حیرتآور بود. قدرت میونل، قدرت یک کارآموز تازهکار نبود؛ قدرت یک جنگجوی کارکُشته بود.
وقتی خسته شدند و عقب کشیدند تا نفس تازه کنند، نقرهای نفس نفسزنان پرسید: «میونل راست بگو. تو واقعاً کی هستی؟»
میونل ساکت ماند. نقرهای ادامه داد: «جملهی تو و طرز جنگیدنت، حمله و نبرد یه جنگجوی حرفهایه.»
میونل به نقرهای نگاه کرد و آهسته پرسید: «میتونم بهت اعتماد کنم؟ قسم میخوری به هیچکس نگی؟»
نقرهای درست حدس زده بود. صدای میونل، صدای گربهای لوس و ازخودراضی نبود؛ صدایش ابهت داشت، قدرت داشت. صدای کسی داده بود که سالها به این و آن دستور میداده و مورد اعتمادشان بوده است. به تأیید سر تکان داد.
میونل یک ابرویش را بالا انداخت و با پوزخندی موذیانه، گفت: «اول از همه باید بگم شما در مقابل دشمنانتون هیچ شانسی ندارید. تلههای مسخرهی شما، به درد نخورن. دشمن شما، قدرتی فراتر از باورهاتون داره.»
نقرهای به تمسخر گفت: «جدی؟ ممنون از دلگرمیهاتون سرورم! واقعاً به پیروزیمون امیدوار شدم.»
میونل گفت: «نقرهای! مسخرهبازی درنیار. دارم جدی حرف میزنم. من گربهی شاه نیستم. اصلاً نمیدونم اینجا شاه داره یا نه؛ چه برسه به اینکه گربه هم داشته باشه!»
نقرهای خاطرهی آن روز را به یاد آورد؛ وقتی که با قدرت شهودش میونل را بررسی کرده بود، در او دلتنگی برای تاجی سلطنتی را دیده بود. پرسید: «پس دلتنگیت برای تاجت چی؟»
میونل خندید: «تو باهوشی نقرهای؛ اما دقیق نیستی. تمام تکیهت روی قدرتته و کاملاً بهش ایمان داری. درحالی که همون قدرت مسخرهت باعث شد اشتباه کنی. یکی قدرتت رو دستکاری کرده بوده، باهوشخان! اگه من یه جاسوس بودم و تو این قدر راحت من رو راه دادی به قبیلهتون، اون وقت میخواستی چی کار کنی؟ برو خدا رو شکر کن که من جاسوس نیستم.»
نیاز نبود تا نقرهای زیاد به کسی که قدرتش را دستکاری کرده بود فکر کند تا هویتش را شناسایی کند. همان اول هم فهمیده بود ممکن است کار چه کسی بوده باشد؛ گربهی سیاه سایهای!
ادامه دارد…