تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
5
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۸

  • کد خبر : 36383
  • 03 بهمن 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۸
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: چند ساعت بعد، نقره‌ای کنار پدرش جلوی لانه‌ی رهبر نشسته بود و با چنگالش روی ماسه، نقشه‌ی تله‌ها را می‌کشید.

بوران‌شاه با دقت به طرح ناشیانه‌ی نقره‌ای نگاه کرد و خودش کنار طرح او، طرحی با تمام جزییات از همان تله کشید. وقتی با پنجه‌اش به طرح زد، لشکری از گربه‌های فسقلی ماسه‌ای به راه افتادند و درون چاله‌ای ماسه‌ای افتادند اما چون عمق تله، کم بود، توانستند از آن بیرون بپرند و به اردوگاه برسند.

بوران‌شاه با دمش نقش و نگار روی زمین را پاک کرد.

نقره‌ای با حیرت چرسید: «چطوری؟ دست مریزاد!»

بوران‌شاه خندید: «ما اینیم دیگه!»

نقره‌ای میو کرد: «به نظرم گل‌برفی باید یه کارآموز بگیره.»

ـ «آره. ولی ما کارآموز اضافه نداریم. البته ببخشید!»

ـ «نداریم اما یکی از کارآموزها می‌تونه برای اون یه کمک باشه؛ به صورت موقت. بعد از تموم شدن نبرد هم میره دنبال آموزش‌های خودش.»

ـ «ایده‌ی خوبیه. اما کدومشون حاضر می‌شن؟»

ـ «باید ازشون بپرسیم.»

نقره‌ای کارآموز خودش را که در حال عبور از آن نزدیکی‌ها بود صدا زد. وقتی میونل رسید، نقره‌ای میو کرد: «برو همه‌ی کارآموزها رو خبر کن و بیارشون پیش من.»

میونل سرش را خم کرد و به طرف لانه‌ی کارآموزان رفت. بوران‌شاه به پسرش خیره شد: «الان نوبت منه که بگم: چطوری؟! دست مریزاد!»

نقره‌ای خندید: «و الان نوبت منه که بگم: ما اینیم دیگه!»

بوران‌شاه لبخند زد و به طرف ببری رفت تو را در جریان پیشنهاد نقره‌ای قرار دهد. وقتی ببری رو به نقره‌ای سر تکان داد، نقره‌ای نفس راحتی کشید.

کمی بعد، سر و کله‌ی میونل با شش هم‌لانه‌اش پیدا شد. بوران‌شاه هم کمی عقب‌تر از پسرش نشسته بود. نقره‌ای به گربه‌های جان رو و میو کرد: «شما رو صدا کردم که بپرسم کدومتون دلش می‌خواد موقتا، تأکید می‌کنم، موقتا کارآموز گل‌برفی بشه؟»

گل‌برفی که کنار بوته‌ای در همان نزدیکی چرت می‌زد، با شنیدن حرف نقره‌ای، یک چشمش را باز کرد و با تعجب، آنها را برانداز کرد.

گربه‌های جوان به هم نگاه کردند. نقره‌ای که تردید آنها را می‌دید، گفت: «می‌تونید تا وقت غروب درباره‌ش فکر… »

یکی از گربه‌ها میو کرد: «نیازی نیست نقره‌ای. من می‌رم.»

نقره‌ای با تعجب به کارآموز سفید ـ مشکی خیره شد. چهره‌ی تندر بسیار جدی بود و اثری از شوخی در آن دیده نمی‌شد.

خواهرانش با ترس نگاهش کردند.

شفق با نگرانی گفت: «داری چی کار می‌کنی؟ بابا بفهمه تو رو می‌کشه.»

آذرخش میو کرد: «راست می‌گه، خواهش می‌کنم، تندر.»

تندر لبخند زد و به خواهرانش گفت: «ناراحت نباشید. من دیگه بچه نیستم. می‌تونم برای خودم تصمیم بگیرم.»

حتی نقره‌ای هم کمی از بابت این گربه‌ی جوان بی‌باک کله‌شق، نگران بود: «می‌خوای یه کم بیشتر درباره‌ش فکر کنی؟»

تندر سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد.

بوران‌شاه میو کرد: «شانس آوردی رعد توی اردوگاه نیست. فعلا چیزی بهش نگو تا خودم قضیه رو براش توضیح بدم.»

تندر، کله‌شق و بی‌پروا بود، اما نه آن قدری که دستورات رهبر قبیله را زیر سوال ببرد. با پایین آوردن سرش، اطاعت کرد و پرسید: «می‌تونیم بریم؟»

بوران‌شاه گفت: «برید.»

وقتی کارآموزان به سر کارهایشان رفتند، بوران‌شاه آهسته به نقره‌ای گفت: خدا به خیر بگذرونه. بدبخت شدیم!»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=36383
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 2241 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.