تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
3
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی ـ ۱

  • کد خبر : 34640
  • 14 دی 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی ـ ۱
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: چهار سال پیش، تابستان، چهار صخره، نیمه شب:

تاریک‌ترین شب سال بود. جنگل، از همیشه شوم‌تر و ترسناک‌تر به نظر می‌رسید. در نزدیکی چهار صخره‌ی عظیم، چهار گروه گربه، لابه‌لای بوته‌ها کمین کرده بودند. با فرمانی خاموش، ناگهان تعداد گربه‌های بسیاری به درون سراشیبی ریختند. جنگل ساکت، پر از صدای جیغ گربه‌ها و نبرد آنها شد.

هر چهار گروه، سوگند خورده بودند که در آن مکان، هرگز نجنگند و با هم در صلح باشند، اما اکنون، این سوگند، شکسته شده بود.

چند لحظه‌ی بسیار طولانی گذشت و نبرد، به اوج خود رسید. گربه‌ای فریاد کشید: «گربه‌های قبیله‌ی آتش! عقب‌نشینی کنید!»

با این فرمان ناگهانی، گروهی از گربه‌ها، حریفان خود را رها کردند و از سراشیبی بالا رفتند. نفس‌زنان در بوته‌ها متوقف شدند. گربه‌ی خزخاکستری که کلافه به نظر می‌رسید، با عصبانیت پرسید: «هِی، معلوم هست چرا دستور عقب‌نشینی دادی؟ باید اجازه می‌دادی حقشون رو کف پنجه‌شون می‌ذاشتیم. چه‌ت شده؟»

گربه‌ای که فرمان را صادر کرده بود، چشمان سبزش را به چمن‌های تیره‌ی کنار دمش دوخت. چند لحظه سکوت کرد و با خشمی که به سختی کنترل‌شده در چشمانش، به گربه‌ی خاکستری نگاه کرد: «اونا اخگرشاه رو کشتن. اگه می‌ذاشتم شما هم بمیرید، اون وقت دیگه چه جور فرمانده‌ای بودم؟ وگرنه خودم بیشتر از همه دلم می‌خواد اونا رو بکشم. حالا بیاین برگردیم اردوگاه. باید به بقیه خبر بدیم.»

گربه‌های شوکه‌شده، به دنبال فرمانده به اردوگاه بازگشتند.

گربه‌ای سیاه و سفید با لکه‌های طلایی رنگ متمایزی روی پنجه‌ی راستش، در محوطه‌ی اردوگاه قدم می‌زد. شب، تاریک تاریک بود اما برای گربه‌ی جوان، ذره‌ای اهمیت نداشت.

در طول ماه اخیر، اتفاقات زیاد و عجیبی برایش افتاده بود که اهمیت آنها در مقابل جنگ اخیر، هیچ بود.

هنوز از پایان کارآموزی‌اش یک ماه نمی‌گذشت که به شکل عجیبی، معاون قبیله شده بود! حتم داشت که جوان‌ترین معاون تاریخ تمامی قبایل است.

سرانجام خسته شد و نشست. نوک دمش با بی‌‎قراری روی زمین ضرب گرفته بود. سر و صدایی در ورودی اردوگاه توجهش را جلب کرد. سریع روی پنجه‌های پرید و آماده‌ی ورود دشمنان به خانه‌اش شد.

با دیدن هم‌قبیله‌ای‌هایش نفس راحتی کشید. جلو رفت و پرسید: «چی شد؟ شیرید یا روباه؟ … وایسا ببینم… اخگرشاه کو؟!»

واکنش جنگجویان، او را سر جایش خشک کرد. فرمانده‌ی قبیله با میویی خسته گفت: «تبریک می‌گم. شما رهبر جدید ما هستید؛ تندرشاه!»

گربه‌ی جوان با دهانی باز همان جا ایستاد و بهت‌زده، هم‌قبیله‌ای‌هایش را تماشا کرد که به او تعظیم کردند و به طرف لانه‌هایشان به راه افتادند. زیر لب میو کرد: «نه… این… ممکن نیست…» سرش را تکان داد و به طرف لانه‌ی گربه‌ی درمانگر دوید: «هِی! آسمان‌پا! بیدار شو!»

گربه‌ی جوانی که حالا دیگر «تندرشاه» نامیده می‌شد، از چهار صخره بیرون آمد و به طرف گربه‌ی درمانگر دوید. درمانگر پرسید: «خب! چطور بود؟»

گربه با پریشانی جلوی درمانگر قدم زد: «خیلی عجیب بود. مخصوصا وقتی پای یه پیشگویی هم باز شد.»

گوش‌های درمانگر، راست ایستاد و با کنجکاوی پرسید: «چی بود؟»

تندرشاه ایستاد و چنان نگاه تندی به او کرد که خَزِ دُمِ درمانگر بی‌اختیار سیخ شد. تندرشاه میو کرد: «اونا گفتن، آتش قبیله‌ی ما هرگز خاموش نمی‌شه. ممکنه باد اون رو پخش کنه یا آب اون رو موقتا خاموش کنه یا کسانی اون رو شعله‌ورتر یا بی‌رمق‌تر کنند اما کسی هست که آتش ما رو از هر زمانی، برافروخته‌تر می‌کنه. نظرت چیه؟»

درمانگر متفکرانه به دوردست خیره شد و چیزی میو کرد. رهبر جوان با بی‌قراری پرسید: «منظورش کی می‌تونه باشه؟ هیچ وقت از پیشگویی خوشم نیومده… »

گربه‌ی درمانگر میان حرف او پرید: «فعلا این مهم نیست. چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که گفت باد آتش رو پخش کنه یا آب خاموشش کنه این یعنی یه جنگ بزرگ. یه فاجعه.»

تندرشاه ساکت شد و به درمانگر خیره شد. درمانگر لبخند کوچکی زد: «اما می‌دونی خوبی‌ش چیه؟ اینکه هرچی هم بشه، ما هنوز پابرجاییم. تو از پس قبیله برمیای مطمئنم.» تندرشاه لبخند بی‌رمقی زد و به آسمان خیره شد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=34640
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 3139 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.