تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و شانزدهم

  • کد خبر : 33045
  • 25 آذر 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و شانزدهم
در قسمت قبل خواندیم، کارامل زمزمه‌های پشمک درباره‌ی کینه‌اش نسبت به نقره‌ای را شنید. او نگران برادرش بود و سعی کرد نقره‌ای را آگاه کند. نقره‌ای به کارامل آرامش داد اما مشخص نیست در سر پشمک، چه می‌گذرد...

مجله‌ی خبری «صبح من»: پاییز از راه رسیده و خنکای دلپذیری به همراه خود آورده بود. برگ‌های همیشه سبز کاج در میان دریای زرد رنگ دیگر درختان، خودنمایی می‌کردند. هوا کم کم سرد می‌شد و نخستین زمستان گربه‌ها در جنگل را رقم می‌زد.

آغاز پاییز با دو خبر خوب برای قبیله همراه بود؛ نخست اینکه تندر، به هوش آمده و خانواده‌اش را از نگرانی درآورده بود. بهبودی کامل حال ببری هم دیگر دلیل شادی گربه‌ها بود. رعد و ببری نیز هر کدام به مقام خود بازگشته بودند.

معاون قبیله به نوبت به تمام لانه‌ها سر زد و احوال گربه‌هایش را جویا شد. وارد لانه‌ی جنگجویان که شد، از تعجب دهانش باز ماند. کوهی از خزه که روی هم تلنبار شده بودند، در مرکز لانه و محل خوابیدن جنگجویان ارشد قرار داشتند.

ببری حیرت‌زده میو کرد: «خدای من! همه‌ش چند روز نبودم. این چیه؟ این کیه؟» هم‌زمان با گفتن جمله‌ی آخر، به میونل … عالیجناب میونل اشاره کرد.

بلوطی گفت: «میونل … اوه ببخشید، اعلی‌حضرت عالیجناب میونل کبیر هستند که چون از ما رعایا مقام بالاتری دارند، باید روی سطح بالاتری از زمین و قسمت بهتری از لانه بخوابند.»

جنگجویان با شنیدن این میوی تمسخرآمیز موجی از خنده سر دادند.

ببری پرسید: «باشه. ولی برای چی اینجاست؟»

مشکی با صدای بلندی گفت: «چون ایشون هنوز تصمیم نگرفتن که برن یا بمونن. یعنی، به قول خودش، گربه‌ی پادشاه از پس همچین تصمیم ساده‌ای برنمیان!»

میونل با سری برافراشته، تمام نیش و کنایه‌ها را پذیرفت. وقتی همه ساکت شدند، رو به ببری کرد و با همان لحن متکبرانه‌اش میو کرد: «ای گربه! بدان اینکه هنوز نرفته‌ایم، دلیلی بر کمبود قدرت ما نیست. میل‌مان بر این بود که کمی کنار زیردستان خود بمانیم و مانند آنها زندگی کنیم تا بتوانیم مشکلاتشان را بشناسیم و آنها را حل کنیم. تصمیم داریم پس از انجام مذاکراتی با شاه شما، کمی از سختی‌های شما را کاهش دهیم. برای مثال، زمین جنگل، یا حداقل اردوگاهتان را با مرمر بپوشانیم. آشپزخانه بسازیم و … »

لانه‌ی جنگجویان از فریاد خنده‌ی گربه‌ها پر شد. ببری با حیرت به او خیره شده بود: «به عمرم همچین چیزی نشنیده بودم. شما مطمئنی که حالت خوبه؟»

با این حرف، گربه‌ها که ساکت شده بودند، دوباره خندیدند. ببری خنده‌ی ناباورانه‌ی آهسته‌ای سر داد و پرسشگرانه به او خیره شد. میونل بلند شد و بیرون رفت.

دوده‌پوستین نفس‌نفس‌زنان گفت: «خدا کنه نره. خیلی ما رو می‌خندونه.»

ببری میو کرد: «به حق میوهای نگفته و نشنیده … چرا امروز این قدر لونه خلوته؟»

گربه‌ها به اطراف نگاه کردند تا غایبان را پیدا کنند. نقره‌ای اعلام کرد: «معلما کارآموزاشون رو بردن بیرون … البته به جز راه راه.»

ببری متفکرانه گفت: «پس کهربا، رُز، خالدار و بلوطی نیستن. ولی … پشمک. رعد هم نمی‌بینم. اونا کجان؟»

زنجبیل با بی‌حوصلگی میو کرد: «جناب فرمانده پیش پسر دلبندشونن و اون یکی هم مثل همیشه رفته پی عشق و حال.»

با اینکه ببری واکنش خاصی نسبت به نبود پشمک نشان نداد، اما نقره‌ای بی‌اختیار نگران بود. در چند روز اخیر، غیبت پشمک از اردوگاه به یکباره زیادتر شده بود. خیلی کنجکاو بود که بداند پشمک کجا بود و چه می‌کرد. اما در عین حال از پیداکردنش نیز وحشت داشت!

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=33045
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 284 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.