مجلهی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسندهی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان میکند که به رغم موفقیتهای کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.
در ادامه، بخش سوم این رمان را برای شما قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
او از جیبش شیشهی کوچکی که محتوی محلول ضدباکتری بود، بیرون آورد، چند قطره از آن را روی انگشتانش ریخت سپس دستها را با قدرت هرچه تمامتر به هم مالید. مایکل با لبخند خاصی به او نگاه میکرد.

ـ «خب! چی میل داری؟ شیرینی روز، انتخاب خوبیه.»
ـ «برای صبحانه، شیرینی میخوری؟!»
ـ «این رژیم جدید منه، صبح کمی قند برای شروع، بعد تمام روز بدون حتی یک حبه قند.»
ـ «کاملا موافقم.»
مایکل پیشخدمت را صدا زد و سفارش داد. از بین سه شریک، مایکل کسی بود که به بهترین وجه، رشتهی امور را در دست داشت و جاناتان اغلب نوعی احساس تحسین نسبت به او داشت. به دلیل سهولتی که با آن میتوانست مشتری را در یک وضعیت فکری مناسب برای مجاب شدن قرار دهد، به او حسادت میورزید.
با همراهی کردنش به هنگام بازاریابی نزد فروشندگان، جاناتان ناظر صحنههایی باورنکردنی بود که در آنها مایکل موفق میشد خواستههای نامطلوب کاسبان را تغییر داده و وارونه سازد. بعد از مدتها تعلیم دیدن و وارد شدن به روشهای فروش، جاناتان به درستی کار خود را انجام میداد و گلیم خود را از آب میکشید. البته در جایی که در آن مایکل با هنرمندی و به راحتی، تمام نقش خود را ایفا میکرد. زیرا برای خاطر جمع کردن مشتریان، همهی روشها را به کار میگرفت و موفق میشد قراردادها و گزینههای تازهای را به آنها بقبولاند و همواره حمایت خود را افزایش دهد تا جایی که حتی بتواند بدون متوجه شدن آنها، چند بار یک شگرد را انجام دهد و نتیجه بگیرد.
او در این باره رازی را با شرکایش در میان گذاشته بود، زیباترین احساس، ترس است؛ ترسی که حامی و پشتیبان یک مشاور به شمار میآید. این ترس، به محض در نظر آوردن تصویر یک ورشکستگی، یک دزدی یا یک دعوای حقوقی در نگاه تاجر، جلوهگر میشود. ترسی که ابتدا، جزیی، ناچیز و خدعهآمیز است ولی به زودی در پیچ و خم ذهنش، نفوذ میکند و در توانایی تصمیم گیری او، نقش اصلی را به عهده میگیرد. آن وقت تقاضای پرداخت حق سالانهی بیمه در مقایسه با خسارت یا اقامهی دعوا از سوی مصرفکنندهی خشمگین، چه وضعی پیدا میکند؟
جاناتان انسان شرافتمند و درستکاری بود ولی حریفهایش از این راهکارها استفاده میکردند و اگر تنها او کنارهگیری میکرد، جریمه میشد. با خودش میگفت: «در این دنیای بیعاطفه و بیرحم، قوانین و مقررات همانی هستند که هستند. اگر نمیخواهیم جزو برکنارشدههای اجتماع باشیم، بهترین کار این است که قوانین موجود را بپذیریم … .»

مایکل گفت: «این اواخر خیلی به اوضاع و احوالت فکر کردم.»
ـ «اوضاع و احوال من؟!»
مایکل با رضایت و مهربانی او را نگریست. نگاهش پر از صفا و محبت بود و سعی میکرد خود را به جای جاناتان بگذارد بنابراین گفت: «هرچی بیشتر شما رو زیر نظر میگیرم، بیشتر به خودم میگم که کار کردن روزانه با همسر سابقت باید برات جهنم باشه.»
جاناتان که کمی غافلگیر شده بود، بدون اینکه جوابی دهد، شریکش را نگاه کرد.
ـ «شما متقابلا به هم بد میکنید. این عاقلانه نیست.»
جاناتان ماتش برده بود.
ـ «و این موضوع نباید ادامه پیدا کنه.»
جاناتان به زمین نگاه کرد. مایکل با عطوفت او را نگریست.
ـ «پس بهتره آیندهنگر باشیم.»
و لقمهای از کیک را به دهان گذاشت.
ـ «من خیلی فکر کردم، مسأله رو از همهی جهات بررسی کردم. یه پیشنهاد برات دارم.»
ـ «پیشنهاد؟»
ـ «بله.»
جاناتان ساکت ماند.
ـ «پیشنهادم اینه … لازم نیست فوری جواب بدی، وقت فکر کردن داری.»
ادامه دارد…