تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
3
داستان دنباله دار:

در جستجوی خود ـ بخش بیست و سوم

  • کد خبر : 17061
  • 16 خرداد 1402 - 13:42
در جستجوی خود ـ بخش بیست و سوم
صدای بوق ممتد نوار قلب گویای اتفاق جدیدی بود. وقتی دکتر بیرون آمد و سرش پایین بود، همه چیز را فهمیدم. از شدت ناراحتی نفهمیدم، ویلچر جواد را هول دادم و ...

«صبح من»: صدای بوق ممتد نوار قلب گویای اتفاق جدیدی بود.
وقتی دکتر بیرون آمد و سرش پایین بود، همه چیز را فهمیدم. از شدت ناراحتی نفهمیدم، ویلچر جواد را هول دادم و به سرعت داخل اتاق رفتم.
روز چهلم دیگر همه رفتند و من ماندم و جای خالی مادر. هر وقت تنها می‌شدم به اتاق مادر می‌رفتم. همه چیز تمام شد. برای من ندا دیگر دنیا به آخر رسیده بود. گاهی شب‌ها روی تخت مادرم می‌خوابیدم.

بچه‌ها از وضعیت من خسته شده بودند اما به زبان نمی‌آوردند.

دیگر تابستان بود و هر سه در خانه بودند. چند روز بعد از چهلم جواد آمد به اتاق مادرم.
خندید و گفت: «دستت درد نکنه… یادت باشه.»
ـ «چی شده؟»
ـ «ویلچرو هول میدی نمیگی این بدبخت چی شد؟»
ـ «من؟! کِی؟»
ـ «تو بیمارستان بعد از دیدن دکتر. من بدبختم رفتم به کنار در خوردم زانوم کبود شد.»
ـ «شرمنده. اصلا از اون روز نگو که آتیشم.»
ـ «آتیش نباش. دنیا همینه. از دنیا توقع نداشته باش جوری که ما دوست داریم باشه.»
ـ «کلی التماس خدا رو کردم که با مادرم امتحانم نکن. ولی خدا حرفامو نمی‌شنوه. الکی میگن. اصلا خدا حرف مارو نمی‌شنوه.»
ـ «ای وای من. ندا نگو این حرفا رو. بعدا پشیمون میشی.»
ـ «نه جواد. من خیلی صبر کردم. خیلی گذشتم. خیلی بدبختی کشیدم. دیگه خسته شدم. بریدم‌. نماز و روزه و همه اینا الکیه. اگه راست بود الان وضعیت من این نبود…»
ـ «ندا جونم داغی که دیدی سنگین بود و ناگهانی. فعلا سکوت کن. ادامه نده. بعدا که آروم شدی با هم صحبت می‌کنیم.»

جواد بعد از کلی مرخصی دست و پا شکسته بالاخره دوباره مثل قبل به سر کار رفت‌. محمد و فاطمه خیلی با هم دعوا می‌کردند. علی کاری به کسی نداشت و فقط کتاب می‌خواند. من هم عین یک ربات فقط کارهای خانه را می‌کردم.
یک بار فاطمه از من پرسید: «مامان اگه یه روزی از من سوالی بپرسی یا چیزی بخوای من جوابتو ندم، چی کار می‌کنی؟»
ـ «خب دوباره می‌پرسم.»
ـ «نه اگه چندبار بشه و من جواب ندم.»
ـ «خب میام رو به روت می‌شینم. صورتت رو سمت خودم می‌چرخونم. تو چشمات نگاه می‌کنم و می‌گم.»
ـ «خب اگه نتونید صورتمو بچرخونید چی؟ مثلا دور باشم خیلی.»
ـ «دوری که اصلا نمیشه حرف زد. نمی‌شنوی.»
ـ «حالا شما فکر کن می‌شنوم.»
ـ «التماست می‌کنم به من نگاه کنی.»
ـ «فکر کنید همه این کارا رو کردید ولی من بازم محل نمی‌دم.»
ـ «اون وقت ازت ناامید میشم دیگه کاری بهت ندارم. حالا این چیزا رو برای چی می‌پرسی؟»
ـ «مگه شما و بابا همیشه به ما یاد ندادین ناامیدی بده، پس چی شد؟»
ـ «آره ناامیدی بده. ولی آدمای ضعیف بالاخره یه جایی ناامیدی میاد سراغشون.»
ـ «آدم ضعیف چی کار کنه تا قوی بشه؟»
ـ «توکل، توسل، ذکر، دعا و از این جور چیزا»
ـ «پس شما هم همین کارا رو بکن. ضعیف شدی. باشه؟»

فاطمه مثل یک معلم اخلاق مرا متوجه خودم کرد. همه این سوال‌هایش برای این بود که بفهمد چرا از خدا رویگردان شدم. سنش کم بود اما خوب درک کرده بود.
هر چند وقت یک بار حرفی یا اتفاقی مرا متوجه می‌کرد. همه این‌ها صدای خدا بود که من نشنیده می‌گرفتم و باز به دنبال ناامیدی می‌رفتم.
آنقدر پسرفت کردم که نمازم را کنار گذاشتم. جواد فهمیده بود اما هیچ وقت مستقیم به رویم نیاورد. هر روز نکته‌ای در مورد نماز سر صبحانه می‌گفت تا شاید من متنبه شوم.

یک شب محمد تب بدی کرد. هر‌چه تلاش کردیم افاقه نکرد. او را به بیمارستان بردیم.
ـ «خانم شانس آوردی بچه تشنج نکرده. تبش این همه بالاست شما هیچ کاری براش نکردید؟»
ـ «چرا … دارو و پاشویه فایده نداشت.»
ـ «برید خداتونو شکر کنید چیزیش نشده.»
علی با بچه‌های محله می‌رفت بازی‌ فوتبال. از بچگی علاقه داشت. یک روز با سر خونی به خانه برگشت. او را به بیمارستان بردم. ابرویش شکسته بود و سه بخیه دوای دردش شد.

خسته شده بودم. هر‌ روز یک اتفاق. یک بار جواد از ویلچر افتاد و دستش ضرب دید. دیگر خسته بودم. نشستم به شکایت.
ـ «جواد می‌بینی خدا بی‌خیال نمیشه. هر روز یه اتفاق تازه. بسه دیگه.»
ـ «وقتی آدم نافرمانی می‌کنه نباید توقع برکت کنه. نافرمانی نقمت میاره.»
ـ «اون موقع که فرمان بردار بودم چی؟»
ـ «آخه نمیشه بر خدا منت گذاشت. هر وقت تحت امر بودیم بلا اومد اون وقت معلومه درجه می‌خواد زیاد بشه. اما اگه نافرمانیم و بلا هست یعنی قراره متوجهمون کنن.»
ـ «اینا همه توجیهه. این دنیا همش بدبختیه.»
ـ «آره خب قراره هر کی تو همه این بدبختیا بیشتر احساس خوشبختی کنه، بشه انسان واقعی.»
ـ «من نمی‌تونم احساس خوشبختی کنم وقتی شوهرم نمی‌تونه خیلی کارا را خودش انجام بده‌. نمی‌تونم با وجود نداشتن پدر و مادر خوشحال باشم. نمی‌تونم…»
ـ «اما می‌تونی بگی خداروشکر خدا سه تا بچه داده بهم. شکرت فاطمه پاهاش دچار مشکل نشد. شکرت شوهرم تا مرگ پیش رفت اما نمرد. شکرت که یه خانواده دارم…»

جواد با ناراحتی از پیشم رفت. از علی خواست تا او را به حیاط ببرد. ساعت‌ها همانجا در حیاط ماند.
خیلی خجالت کشیدم. باز دلش را شکستم. من هر چه می‌خواستم به گذشته‌ام برگردم نمی‌شد. راه پیش رو را اصلا دوست نداشتم. مجبور به حرکت بودم. می‌خواستم بشوم همان ندای عاشق پیشه ولی بدتر از خودم فاصله گرفتم‌. وضعیت من روز به روز بدتر شد.
یک روز وقتی جواد دید چادرم …

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=17061

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.