تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
3
داستان دنباله دار:

در جستجوی خود ـ بخش پانزدهم

  • کد خبر : 16003
  • 04 خرداد 1402 - 16:48
در جستجوی خود  ـ بخش پانزدهم
صدا گنگ و گنگ‌تر شد و دیگر هیچ چیز یادم نیست تا این‌که چشمانم را باز کردم دیدم مردی بر روی صندلی کنار دستم، سرش را به کنار تخت تکیه داده و خوابش برده بود....

«صبح من»: صدا گنگ و گنگ‌تر شد و دیگر هیچ چیز یادم نیست تا این‌که چشمانم را باز کردم دیدم مردی بر روی صندلی کنار دستم، سرش را به کنار تخت تکیه داده و خوابش برده بود. موهای سفید زیادی داشت. تعجب کردم چرا این مرد اینقدر به من نزدیک است. چشمانم را چرخاندم تا کسی را پیدا کنم و از احوال خودم جویا شوم. هیچ کس دیگری نبود. سرم را بلند کردم، تخت کمی صدا داد و آن مرد با سراسیمگی بلند شد.
باور نمی‌کردم. یعنی درست می‌دیدم؟‌ این جواد من است؟ چرا اینقدر شکسته بود؟

جواد با هیجان کامل فریاد زد: «وای خدایا شکرت ندا جون بیدار شدی؟ پرستار … پرستار … بدو بیا معجزه.»
هاج و واج مانده بودم چه می‌گوید. نتوانستم حرفی بزنم. انگار از تعجب حرکات جواد و چهره‌اش زبانم قفل شده بود.
پرستار با عجله به داخل اتاق آمد. بعد از دیدن من سراغ دکتر رفت.
ـ «به به خانم رحمانی چه عجب بیدار شدین.»
ـ «این‌جا چه خبره میشه بگید آقای دکتر؟»
ـ «خداروشکر شما بعد از چند ماه بالاخره از کما خارج شدید.»
ـ «کما؟!»
خیلی تعجب کردم. کما چه بود؟ من کجا بودم؟
ـ «بعد از عملتون شما بی‌هوش موندین و به کما رفتید. البته خوشبختانه معجزه رخ داد و شما برگشتید‌.»
پس از تجویز داروی جدید و شرح ما وقع دکتر از اتاق بیرون رفت‌.

ـ «عزیزم من برم به مامانت اینا خبر بدم. وای خدا اگه بچه‌م علی بفهمه از خوشحالی بال درمیاره.»
ـ «صبر کن. چی شده برام تعریف کن بدونم.»
ـ «عزیزم عملت کردن و تومور رو از مغزت جدا کردن. اما رفتی تو کما. الان تقریبا هشت ماهه شما بی‌هوش بودی. خدا لطف کرد و دوباره تو رو به ما برگردوند. خدایا شکرت ممنونم.»
ـ «تو چرا اینقدر موهات سفیده؟»
ـ «فراق یاره دیگه… ولش کن رنگ می‌کنم. مهم اینه که تو هستی. من برم خبر بدم.»

جواد با خوشحالی از در خارج شد. من خیلی ناراحت بودم. شوکه شدم و فقط به گوشه‌ی پرده خیره شدم. ناخودآگاه اشک از کنار چشمانم جاری شد.

بعد از چند دقیقه، جواد به اتاق برگشت. اصلا سرم را نچرخاندم و هنوز به پرده خیره بودم‌.

دستم را گرفت و فشار داد و گفت: «خدایا شکرت باورم نمیشه دوباره دستای گرمت تو دست منه‌. من اصلا ناامید نشدم. می‌دونستم برمی‌گردی. خدایا شکرت. باید بریم مشهد. نذرمو باید ادا کنم. چه روزی هم برگشتی‌. شب ولادت امام رضا. قربونت برم آقای کریم.»

اصلا به جواد نگاه نکردم. فقط با اسم امام رضا، گریه‌ی من بیشتر شد.
«قربونت برم گریه نکن. دیگه نمی‌ذارم خار به پات بره‌.»
همانجا در اتاق، جواد وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند.

ـ «ساعت چنده؟اصلا الان کیه؟ نماز نخوندم.»
ـ «عزیزم وقت نماز نشده من نماز شکر خوندم. البته اگر بخوای کمکت کنم وضو بگیری نماز مغرب عشا رو به نیت ادا بخون‌. الان ساعت سه نصف شبه.»

جواد از پرستار اجازه گرفت و من وضو گرفتم و نماز خواندم. بعد از نماز، فقط گریه کردم.
ـ «عزیزم حالت بد میشه. نکن دیگه.»
خودم را به زور آرام کردم و گفتم می‌خواهم بخوابم.
جواد از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند. اما من خیلی ناراحت بودم. دوست داشتم جواد، من را تنها بگذارد. چشمانم را بستم و بعد از چند دقیقه‌ای به خواب رفتم. با صدای آرام جواد برای نماز صبح از خواب پریدم.
بعد از نماز، جواد به بیرون رفت. تنها بودم. فکر می‌کردم علی چقدر در این هشت ماه تغییر کرده است. محمد حتما به زبان افتاده بود. سرم را در اتاق چرخاندم. اصلا هیچ چیز حالم را خوب نمی‌کرد.

ساعت هفت یک پرستار و یک دکتر به داخل اتاق آمدند.
ـ «سلام خانم رحمانی. خداروشکر که حالتون خوب شده. الهی همیشه خوب باشید. مارو کلی نگران کردید. الحمدلله که الان روبه‌راهید. هنوز برنگشتید چرا تنها شدید؟ آقا جواد پس کو؟ خیلی منتظرتون بودا.»
فقط یک لبخند تلخ زدم و سکوت کردم.
ـ «خانم رحمانی این تعجب شما از اتفاقات اطراف طبیعیه. خب بالاخره چند ماهی بی‌هوش بودید. ولی خداروشکر. این آشفتگی در مقابل اون خواب عمیق هیچه. الهی بزودی سرحال بشید و کنار خانواده زندگی کنید. الحمدلله حال عمومیتون عالیه. خب من اذیتتون نمی‌کنم. خانم پرستار این آمپولا رو تو سِرُم براشون بزنید که زودتر سرحال بشن. خدانگهدار.»

سرم را به سمت پنجره چرخاندم و هیچ چیز نگفتم. پرستار دارو را زد و از من خواست تا اگر کاری داشتم زنگ را فشار دهم. از اتاق خارج شد. من هم دوباره چشمانم را بستم و فقط فکر کردم.
جواد با یک دسته گل رز قرمز و یک جعبه بزرگ شیرینی برگشت.
ـ «ندا جونم بفرما اینم گل برای شما. شیرینی هم بابت حضور شماست.»
من باز هم ساکت بودم. جواد دید عکس‌العملی ندارم، خودش گل را به داخل گلدان گذاشت و یک شیرینی به من داد‌.
ـ «میل ندارم. جواد ببخشید می‌خوام تنها باشم.»

دست جواد در همان حالت تعارف شیرینی خشکش زد. بعد از چند ثانیه، شیرینی را داخل جعبه گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
تا زمان ملاقات، جواد دیگر پیش من نیامد. در این چند ساعت فقط خیره ماندم و فکر کردم. نمی‌توانستم خودم را با زمان تطبیق دهم. نمی‌دانستم چه کنم.
ساعت ملاقات، مادر و بچه‌ها را دیدم. به خاطر بچه‌ها به ظاهر سرحال شدم.
از مادرم پرسیدم: «بابا چرا نیامد؟»
ـ «مامان جان بابات به خاطر کارای اداری رفته شمال. پرونده بازنشستگی‌ش به مشکل خورده رفته ببینه چیه؟ بهش خبر دادم. کلی خوشحال شد. گفت کارش تموم شد، زود برمی‌گرده.»

بعد از مرخص شدن، هم هنوز گیج بودم. نمی‌توانستم تفاوت قبل عمل با بعد از بی‌هوشی را هضم کنم. محمد، کامل به حرف افتاده بود. علی مدرسه می‌رفت. جواد آنقدر شکسته شده بود. خانه ما به جای شیراز در تهران بود. همه چیز برای من ناآشنا بود. محمد خیلی با من انس نداشت و فاصله می‌گرفت. همه این‌ها کام مرا تلخ می‌کرد. خیلی در خودم فرو رفته بودم.

چند وقتی گذشت و چند بار به دکتر رفتم. دوباره عکس و آزمایش. دکتر خبر خوب داد که خداروشکر غده کامل پاک‌سازی شده و دیگه مشکلی نیست. جواد با شنیدن این خبر به سرعت بلیط گرفت و همه به مشهد رفتیم. سفر مشهد عالی بود و خیلی مرا سرحال کرد. پدر و مادرِ جواد هم از دیدن ما کلی خوشحال شدند.

بعد از مشهد کمی توانستم خودم را با زمان وفق دهم. یک روز جواد ما را برای شام به یک رستوران برد. در رستوران اولین بار بود بعد از بی‌هوشی، از زندگی خودمان در این مدت پرسیدم.
ـ «کارت چی شد جواد؟ زری خانم چی شد؟»
ـ «اوووه. اونقدر اتفاقا افتاده که الان بگم باورت نمیشه تو هشت ماه اینقدر حرفا دارم برات بزنم. کلی بگم که از اون کار اومدم بیرون. خداروشکر اینجا به واسطه بابات، کار اداری و کارمندی استخدام شدم. خداروشکر راضیم. بذار از همه چی کم کم برات تعریف کنم اذیت نشی. اینو بدون که الان وضعیت شغلی‌م عالیه الحمدلله.»
ـ «خداروشکر. زری خانم چی؟ دیگه اصرار نکرد؟ پروژه‌ش تموم شد؟»
ـ «پروژه؟ بخوره تو سرش با اون پروژه‌ش.»
ـ «چی شده؟»
ـ «ولش کن. اتفاقات بد که گفتن نداره. خداروشکر تموم شد.»
ـ «بگو دیگه. دعواتون شد؟»
ـ «نه بابا دعوای چی. طرف تو زرد از آب در اومد.»
ـ «اااا… درست بگو دیگه هی من باید حدس بزنم.»

ـ «هیچی خون‌شون که خونه تیمی بود. خودش هم مهمات جابجا می‌کرد. بعدا فهمیدم قضیه فشنگ و خشابی که گفتی همچین بی‌راه نبوده‌. البته تو اون بسته‌ها خشاب نبود ولی خیلی چیزای دیگه که از خشاب کمتر نبود. ولش کن خداروشکر دستگیرش کردن رفت. نمی‌خوام از اون روزا بگم.»
ـ «عجب. ببین هی من می‌گفتم این مشکوکه باورت نمی‌شد.»
ـ «خداروشکر فرصت نکرد مارو با خودش بکشونه تو لجن.»
ـ «دیگه چه خبرا؟»
«خبر خیلی زیاده. ولی آروم آروم بفهمی همه رو بهتره. دیگه بعد از دستگیری زری خانم منم همه چیو بار کامیون کردم اومدم تهران خونه گرفتم. صاحب خون‌مون خیلی مهربونه. حالا إن‌شاءالله بعدا باهاش آشنا می‌شی.»

ـ «باورم نمیشه ما تو یه خونه تیمی زندگی کردیم.»
ـ «ولش کن بهش فکر نکن. به این فکر کن علی آقا تو مدرسه چقدر زرنگه که همه دوستش دارن.»
علی خجالت کشید و خندید.

ـ «آره قربونش برم بچه‌م دندون داشت من رفتم عمل، الان بی‌دندونه.»
همه با هم خندیدیم و آن شب کلی به من خوش گذشت.
چند ماهی زندگی معمولی ما ادامه داشت. یک روز مادرم به خانه ما زنگ زد و گفت…

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=16003

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.