تاریخ : چهارشنبه, ۲۲ اسفند , ۱۴۰۳ Wednesday, 12 March , 2025

رمان شاهزاده و ماه | مجله خبری صبح من

15اسفند
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت شانزدهم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت شانزدهم

مطمئناً اهورا چنین چیزی را نمی‌خواست؛ چنین چیزی از بدترین کابوسش هم ترسناک‌تر بود. اما چون کیان‌شاه چنین دستور و خواسته‌ای داشت، ناچار بود که آن را بپذیرد؛ بدون هیچ چون و چرا و اما و اگری...

08اسفند
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت پانزدهم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت پانزدهم

اهورا حس می‌کرد سکوت مرگ‌بار درون تالار، جای پدرش دارد بر آن سرزمین حکومت می‌کند. آب دهانش را قورت داد. ضربان قلبش آن قدری بالا رفته بود که صدایش را یکنواخت می‌شنید. چشم‌هایش را محکم بست و با تمام وجود آرزو کرد که ای کاش می‌توانست ناپدید شود.

24بهمن
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت چهاردهم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت چهاردهم

روی ساق هر دو چکمه، یک سرو خمیده‌ی تزیینی، شبیه «بُته جِقِّه» روی پرچم سرزمینشان، جا خوش کرده بود. سروها با نخ طلایی و نقره‌ای گلدوزی شده بودند و کاملاً شاهانه بودند. اهورا حدس می‌زد اگر این چکمه‌ها را به پا کند، تا زیر زانوهایش می‌رسند.

17بهمن
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت سیزدهم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت سیزدهم

کیان‌شاه با عصبانیت گفت: «وسطای "شاهراه آریا" پیداش کردم! دست در دست هم داشتن وسط خیابون قدم می‌زدن! انگار نه انگار که …» دیگر حرفش را ادامه نداد و نفسش را با صدای بلندی بیرون داد.

10بهمن
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت دوازدهم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت دوازدهم

اهورا داخل اتاقش نشسته بود و به اتفاقات چند هفته‌ی اخیر فکر می‌کرد. آن قدر خواهرش و آن پسر با هم جور شده بودند که فکر کردن به این موضوع هم باعث می‌شد حالت تهوع بگیرد....

26دی
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت یازدهم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت یازدهم

جمعه‌ی هفته‌ی بعد از مراسم خواستگاری باران بود و تمام خانواده، دور هم، در اتاق نشیمن بزرگ «کاخ آریا» حمع شده بودند....

19دی
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت دهم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت دهم

کیان‌شاه با غرور به پسرش لبخندی زد. گونه‌های اهورا سرخ شدند و سرش را انداخت پایین. اهورا از حس غرور پدرش، نسبت به خودش خوشحال بود اما دست خودش نبود. از آینده می‌ترسید.

12دی
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت نهم

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت نهم

استاد دست انداخت دور شانه‌های اهورا و به طرف پلکان هُلش داد: «هیچی. می‌خواستم با هم یه صحبتی داشته باشیم و … فکر می‌کنم تو هم بهتره باشی، اهورا.» به اهورا نگاه کرد. چشم‌هایش در تاریک و روشن ساختمان برج، برق می‌زدند.