(ویدئو) کشورهای مختلف چه تعداد بمب اتم دارند؟
سفری در شهر زیارتی و سیاحتی قم
آشنایی با احکام و آداب تلاوت قرآن
بررسی ۱۵ علت استارت نخوردن خودرو
هر چه باشی، تو به ریشهات وصلی ـ قسمت سی و چهارم
چرا کودک با همسالان خود بازی نمی کند؟
بازگشت مهدی ترابی به پرسپولیس؛ شایعه یا واقعیت؟
از سلامتی تا زیبایی؛ آشنایی با خواص دارچین
مطمئناً اهورا چنین چیزی را نمیخواست؛ چنین چیزی از بدترین کابوسش هم ترسناکتر بود. اما چون کیانشاه چنین دستور و خواستهای داشت، ناچار بود که آن را بپذیرد؛ بدون هیچ چون و چرا و اما و اگری...
اهورا حس میکرد سکوت مرگبار درون تالار، جای پدرش دارد بر آن سرزمین حکومت میکند. آب دهانش را قورت داد. ضربان قلبش آن قدری بالا رفته بود که صدایش را یکنواخت میشنید. چشمهایش را محکم بست و با تمام وجود آرزو کرد که ای کاش میتوانست ناپدید شود.
روی ساق هر دو چکمه، یک سرو خمیدهی تزیینی، شبیه «بُته جِقِّه» روی پرچم سرزمینشان، جا خوش کرده بود. سروها با نخ طلایی و نقرهای گلدوزی شده بودند و کاملاً شاهانه بودند. اهورا حدس میزد اگر این چکمهها را به پا کند، تا زیر زانوهایش میرسند.
کیانشاه با عصبانیت گفت: «وسطای "شاهراه آریا" پیداش کردم! دست در دست هم داشتن وسط خیابون قدم میزدن! انگار نه انگار که …» دیگر حرفش را ادامه نداد و نفسش را با صدای بلندی بیرون داد.
اهورا داخل اتاقش نشسته بود و به اتفاقات چند هفتهی اخیر فکر میکرد. آن قدر خواهرش و آن پسر با هم جور شده بودند که فکر کردن به این موضوع هم باعث میشد حالت تهوع بگیرد....
جمعهی هفتهی بعد از مراسم خواستگاری باران بود و تمام خانواده، دور هم، در اتاق نشیمن بزرگ «کاخ آریا» حمع شده بودند....
کیانشاه با غرور به پسرش لبخندی زد. گونههای اهورا سرخ شدند و سرش را انداخت پایین. اهورا از حس غرور پدرش، نسبت به خودش خوشحال بود اما دست خودش نبود. از آینده میترسید.
استاد دست انداخت دور شانههای اهورا و به طرف پلکان هُلش داد: «هیچی. میخواستم با هم یه صحبتی داشته باشیم و … فکر میکنم تو هم بهتره باشی، اهورا.» به اهورا نگاه کرد. چشمهایش در تاریک و روشن ساختمان برج، برق میزدند.