مجلهی خبری «صبح من»: وقتی بیدار شدم، روز بود و باران، متوقف شده بود. آسمان آبی پررنگ بامدادی، در یک پنجرهی بدون شیشه قاب شده بود. وسایل کلبه را یک نیمکت و میز سادهی چوبی روستایی تشکیل میداد. به اضافهی یک قابلمه و کتری کهنه، دو، سه لیوان دستهدار چینی که به گیرههای روی دیوار آویزان بود، یک بخاری دیواری که داخل آن، یک پشته هیزم قرار داشت و تودهی کاهی که ما روی آن دراز کشیده بودیم.
«ما»؟ هنری آنجا نبود. جای او روی کاه خالی بود. من صدایش کردم و بعد از مدت کوتاهی دوباره صدا کردم اما پاسخی نیامد. خودم را در حالی که از درد جمع میکردم، به سمت بالا کشاندم و لی لی کنان و با گرفتن دست به دیوار، به در رسیدم.
هیچ اثری از هنری نبود. دیدم کوله پشتی من هم در جایی که شب پیش روی زمین انداخته بودم، نیست. لنگ لنگان بیرون رفتم و به دیوار سنگی کلبه، تکیه دادم و نشستم. اولین پرتو خورشید، از افق مرا گرم میکرد و من به وضع خود میاندیشیدم. وقتی بیشتر فکر کردم، متوجه شدم که هنری بعد از اینکه به آن ترتیب، خودش را به من تحمیل کرده بود، مرا درمانده و ناتوان رها کرده و بقیهی خوراکیها را با خودش برده است.
گرسنه بودم و حس کردم که تلاشم برای درست فکر کردن، بیفایده است. خشمی غیرقابل وصف در وجودم بود و احساس کردم که دارم در آن خشم، دست و پا میزنم ولی این ناراحتی، دست کم کمک میکرد که درد پایم و گرسنگی شدیم را فراموش کنم.
حتی وقتی به اندازهی کافی آرام شدم و توانستم حوادث را به دقت بررسی کنم، هم حال و روزم بهتر نشد. تا نزدیکترین آبادی، دست کم حدود سه کیلومتر فاصله بود. فکر کردم این فاصله را میتوانم چهار دست و پا بروم و یا شاید هم کسی، مثلا یک چوپان، همان روز به آن طرفها بیاید و مرا کمک کند. در هر صورت، این بدان معنی بود که باید با خفت به ورتن برگردم. روی هم رفته، پایان نکبتبار و شرمآوری برای این ماجرا بود. غم و تأسف در وجودم رخنه کرده بود.
روحیهام به کلی خراب شده بود که صدای کسی را از آن طرف کلبه شنیدم. این صدای هنری بود که میگفت: «ویل! کجایی؟»
جوابش را دادم و او کلبه را دور زد و به طرف من آمد.
گفتم: «فکر کردم رفتی چون کوله پشتی را هم برده بودی.»
ـ «خب برای آوردن این چیزها لازمش داشتم.»
ـ «چه چیزهایی؟»
ـ «راه افتادن تو دو روز طول میکشد فکر کردم بهتر است حالا که میتوانم، خوراکی به دست بیاورم.»
کوله پشتی را باز کرد. یک قرص نان و یک تکهی بزرگ گوشت گوسالهی بریان.
گفت: «اینها را از یک خانهی دهقانی پایین تپه برداشتم. پنجرهی انبار خوراکی باز بود اما کوچک بود و فکر کردم که داخل آن گیر کردهام.»
احساس آرامش زیادی کردم اما در عین حال، رنجیده خاطر بودم. هنری به من نگاه میکرد و نیشش باز بود که من برای کاردانی، ستایشش کنم.
به تندی گفتم: «خوراکیهایی که قبلا داخل کوله بود، چه شد؟»
خیره به من نگاه کرد و گفت: «گذاشتم بالای تاقچه. مگر ندیدی؟»
البته که ندیده بودم؛ چون اصلا نگاه نکرده بودم.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
💠 کانال «صبح من» در بله 💠 کانال «صبح من» در ایتا 💠 کانال «صبح من» در واتساپ