تاریخ : شنبه, ۳۰ فروردین , ۱۴۰۴ Saturday, 19 April , 2025
0

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت بیست و دوم

  • کد خبر : 75288
  • 27 فروردین 1404 - 13:00
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت بیست و دوم
اشکالی نداشت. دست‌کم، یک کشور از دست او آسوده می‌شدند. نیاوش نمی‌دانست، ولی با این کارش بزرگترین لطف ممکن را در حق اهورا و مردم کشور می‌کرد. اگر او اهورا را می‌کشت، روح اهورا تا ابد مدیون او می‌ماند... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: ضربان قلبش بدجور رفته بود بالا. کاملاً آماده بود که اگر غریبه‌ای کسی را دید، پا به فرار بگذارد، به اتاقش برود و در را قفل کند. صدای قدم‌های آهسته‌ای را شنید. خودش را بیشتر به دیوار چسباند. صداها در برج می‌پیچیدند و اهورا نمی‌توانست تشخیص دهد آن فرد مشکوک، از بالا یا پایین برج به طرف او می‌آید. نگاهش را مدام بین بالا و پایین پله‌های سنگی می‌چرخاند. با این‌که صدای پا هنوز به گوشش می‌رسید، اما از صاحب آن پاها خبری نبود.

اهورا نگاهش را به طرف پایین چرخاند و ناگهان غافلگیر شد. سری با موهای طلایی داشت به سوی او می‌آمد! نکند … نکند نیاوش باشد که به دنبال انتقام آمده؟! شاید منتظر فرصتی مناسب بود که دور از چشم مهمان‌ها، اهورا را گوشه‌ای تنها گیر بیاورد و کارش را بسازد و حالا آن فرصت را به دست آورده بود. کل زندگی بی‌فایده‌ی اهورا و آرزوهایی که هرگز به آنها نمی‌رسید، از جلوی چشم‌های تیره‌اش گذشت. اشکالی نداشت. دست‌کم، یک کشور از دست او آسوده می‌شدند. نیاوش نمی‌دانست، ولی با این کارش بزرگترین لطف ممکن را در حق اهورا و مردم کشور می‌کرد. اگر او اهورا را می‌کشت، روح اهورا تا ابد مدیون او می‌ماند.

صاحب سرِ طلایی جلوتر آمد. موهایش زیر نور شیشه‌های رنگی، گاهی قرمز جلوه می‌کرد؛ گاهی سبز، گاهی آبی، گاهی زرد. اما مشخص بود که طلایی رنگ است. دست اهورا با تاجش که محکم آن را می‌فشرد، همچنان جلویش دراز بود و می‌لرزید. شخص مرموز همچنان داشت جلوتر می‌آمد. زمان انگار آهسته شده بود. اهورا داشت سکته می‌کرد. پسر سر بلند کرد و … نیاوش نبود … اما خیلی شبیهش بود … پس که بود؟!

اهورا هم‌زمان هم شاد شد و هم ناامید. به خودش جرئت داد و دوباره پرسید: «کی هستی؟!»

پسرک جلوتر آمد تا این‌که فاصله‌اش با اهورا، به سه پله رسید. اهورا به پسرک زل زد. هم‌سن خودش بود. موهایش، دقیقاً مثل موهای نیاوش بود اما چشم‌هایش رنگ سبز خاصی داشتند؛ دلنشین و پر از آرامش، مثل رنگ سبز جنگلی زیر نور اول صبح. ایستاد. گفت: «ببخشید ترسوندمتون.»

اهورا دستش را پایین‌تر آورد؛ اما همچنان آماده‌ی دفاع بود. با تعجب به او نگاه کرد. تا حالا هیچ کس این طور با او صحبت نکرده بود، مخصوصاً پسری هم‌سن خودش! منتظر توضیحات بیشتری ماند. پسرک ادامه داد: «من سیاوش هستم، برادر کوچیک‌تر نیاوش.»

اهورا از رنگ خاص موهای او فهمیده بود که احتمالش بالاست که با نیاوش نسبتی داشته باشد. دقیقاً شبیه نیاوشی بود که قد کوتاه‌تر و کم‌ادعاتر شده باشد. چیزی نگفت. سیاوش سرش را انداخت پایین و آهسته گفت: «معذرت می‌خوام اگر خلوتتون رو به هم زدم؛ ولی می‌خواستم بیام و تشکر کنم. این اولین باری بود که دیدم کسی غیر از پدرم، نیاوش رو سر جاش نشونده! خیلی کِیف کردم!»

لبخندی ناخودآگاه بر لب‌های اهورا نشست. سیاوش سر بلند کرد و لبخندش را دید و خندید. صدای خنده‌اش در پله‌های سنگی پیچید. خنده‌ی سیاوش کم‌رنگ‌تر شد. گفت: «حق دارین به من اعتماد نکنین. برادرم همیشه همین جوریه. با ظاهرش دل همه رو به دست میاره و بعد، طرف رو با خاک، یکسان می‌کنه … احتمالاً دارین فکر می‌کنین که من هم همین‌جوری‌ام … ولی من نیاوش نیستم! من با برادرم فرق دارم! باور کنین!»

اهورا هنوز نمی‌توانست با سیاوش راحت باشد. هر چقدر هم که ادعا می‌کرد که شبیه نیاوش نیست، ممکن بود دروغ بگوید. مردد بود چه رفتاری از خودش نشان دهد. تا به حال با هیچ بچه‌ای ـ به غیر از پسرخاله‌هایش ـ ارتباط نداشت. اصلاً نمی‌دانست چه باید بگوید و چه کار باید کند. نگاهی به دستش انداخت که با تاج، همچنان در هوا مانده بود. دستش را پایین آورد. می‌خواست بگوید که قصد ندارد بلایی سر سیاوش بیاورد.
سیاوش پرسید: «می‌تونم بیام بالا؟!»

اهورا به تأیید سر تکان داد. روی پله نشست و کنارش، برای سیاوش جا باز کرد. سیاوش کنار او نشست و به دیوار دیگر پلکان سنگی تکیه داد؛ جوری که انگار پیش رفیقی نشسته که تمام عمرش با او صمیمی بوده. اهورا بدون هیچ فکری پرسید: «از من نمی‌ترسی؟!»
سیاوش سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «اصلاً! چرا باید بترسم؟!»

اهورا نمی‌دانست چطور بگوید «چون من نفرین‌شده‌م». بی‌هدف گفت: «آخه…»
سیاوش خیلی راحت گفت: «از نظر من نفرینی وجود نداره. چون پدرم خیلی با پدرتون ارتباط داره، توی خونه‌ی ما، از شما و خونواده‌تون زیاد صحبت می‌شه. خیلی وقت‌ها به شما فکر می‌کنم. به این نتیجه رسیدم که در حق شما خیلی ظلم شده.»

اهورا با حیرت به پسر کناری‌اش خیره شد. این اولین باری بود که کسی غیر از خانواده‌اش ـ منهای باران ـ درباره‌ی او چنین نظری داشت! زیر لب گفت :«ممنونم که این طور فکر می‌کنی.»
سیاوش لبخند زد. اهورا ناگهان حس کرد می‌تواند با این پسر راحت باشد. با این‌که کاملاً شبیه نیاوش بود ـ به جز قد و رنگ چشم‌هایش ـ اما آن غرور و تکبر در رفتارش دیده نمی‌شد و همین، باعث می‌شد که بتواند صمیمی‌تر با او ارتباط بگیرد. در حالی که قلبش داشت از این فکر گرم و آرام می‌شد، سیاوش پرسید: «می‌تونم با شما راحت باشم؟!»

اهورا راست نشست و گفت: «آره … البته!»
سیاوش گفت :«خیلی خوشحال شدم از این‌که دیدم نیاوش با یه نگاه از این رو به اون رو شد! البته، داشت خودش رو به غش و ضعف می‌زدها، چون به محض این‌که رفتی، یهو سرحال شد … ولی خیلی عالی بود! چطوری می‌تونی اون جوری نگاه کنی؟!»

اهورا کمی خجالت کشید. سرش را انداخت پایین. گفت: «باور کن نمی‌دونم.»
سیاوش به روبه‌رویش خیره شد. گفت :«به هر حال، من هیچ وقت نمی‌تونم اون جوری به نیاوش خیره بشم. سریع یه پس‌گردنی بهم می‌زنه و از خجالتم درمیاد! … هیچ وقت با من خوب نبوده. فکر می‌کنه چون پونزده سال از من بزرگتره… بی‌خیال!» لبخندی زد و گفت: «باز سفره‌ی دلم رو پیش این و اون باز کردم! حرف‌هام رو جدی نگیر.»

اهورا گفت: «نه، مشکلی نیست. راحت باش … اتفاقاً خواهرِ منم، باران، با من همین جوریه … البته بهش حق می‎دم … ولی خب ناراحت میشم.»
سیاوش با خوشحالی به اهورا نگاه کرد: «چه باحال! عجیب نیست که ما این قدر به هم شبیهیم؟!»

اهورا حیرت‌زده سیاوش را نگاه کرد. گفت: «تا حالا ندیدم کسی این قدر از این‌که به من شبیه باشه، خوشحال بشه!»
سیاوش خندید. گفت: «من عجیب‌ترین پسر دنیا بعد تواَم! زیاد تعجب نکن!»

دو تایی خندیدند. صدای خنده‌هایشان در برج پیچید و به خودشان برگشت.

ادامه دارد…

کپی‌برداری از این رمان بدون اجازه‌ی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.
قسمت پیشین:

💠 کانال «صبح من» در بله  💠 کانال «صبح من» در ایتا  💠 کانال «صبح من» در واتساپ

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=75288
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • 5 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.