مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایت هایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
دزدی در ماوراءالنهر زندگی میکرد که سرآمد همهی دزدها بود. او روزی به نیشابور رفت و به فکر افتاد که خزانهی حاکم شهر را خالی کند. به همین دلیل، شروع کرد و به تحقیق و فهمید که حاکم شهر، مؤید نام دارد و خزانهاش در فلان جاست.
نقشهای کشید و راهی زیرزمینی به سمت خزانه درست کرد. یک شب، از آن راه به خزانهی حاکم رفت و هرچه به دستش رسید، جمع کرد و در کیسهای ریخت. میخواست از همان راه برگردد که ناگهان چشمش به چیزی سفیدرنگ افتاد که در تاریکی میدرخشد.
با خودش فکر کرد، نکند گوهر شبچراغ باشد! و تصمیم گرفت که آن را هم بردارد و ببرد. نزدیکتر رفت و دوباره آن را با دست لمس کرد اما چیزی سردرنیاورد. کمی آن را بوئید، باز هم چیزی نفهمید. بیاختیار، به آن چیز، زبان زد و فهمید که شور است و تازه متوجه شد که آن چیز درخشنده، فقط یک تخته نمک است.
مدتی فکر کرد و بعد، هرچه را که جمع کرده بود، سر جای خود گذاشت و از همان راه زیرزمینی، فرار کرد و دست خالی برگشت.
روز بعد، به مؤید خبر دادند که دیشب دزدها به خزانهی شما رفتهاند اما چیزی را نبردهاند. مؤید دستور داد در شهر جار بزنند که هرکسی این کار را کرده است، نترسد و خودش را معرفی کند چون حاکم، او را مجازات نمیکند. البته به این شرط که بگوید چرا طلاها را جمع کرده اما نبرده است.
دزد وقتی این خبر را شنید، پیش مؤید رفت و گفت: «کار من بوده.»
مؤید پرسید: «چرا طلاها را با خود نبردی؟»
دزد گفت: «در تاریکی خزانه، چیزی را دیدم که سفیدرنگ بود و میدرخشید. فکر کردم گوهر شبچراغ است اما وقتی به آن زبان زدم، معلوم شد نمک است. با خودم گفتم، چون نمک شما را چشیدهام، نباید خیانت کنم. این بود که هرچه جمع کرده بودم، سر جایش گذاشتم و رفتم.»
مؤید چون این حرف را شنید به او آفرین گفت و مقام سپهسالاری لشکر خود را به او داد. به این ترتیب، آن دزد، مردی معروف شد و دزدی را کنار گذاشت و در کنار حاکم، به خوبی و خوشی زندگی کرد.
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
💠 کانال «صبح من» در بله 💠 کانال «صبح من» در ایتا 💠 کانال «صبح من» در واتساپ