مجلهی خبری «صبح من»: من هم شنیدم. روی علفها، صدای پا میآمد و حتی صدای بیشتر از یک جفت پا. شاید مردم ده ما را دیده بودند. شاید هم اسبسوارها دربارهی ما چیزی به آنها گفته بودند و خواسته بودند که مواظب اطراف دهکده باشند و حالا، ممکن بود که آمده باشند دنبال ما! صدا به آرامی نزدیک میشد.
هنری آهسته گفت: «فرار کن!»
بدون این که صبر کنم، در تاریکی شب شروع کردم به دویدن. صدای دویدن هنری را در نزدیکی خودم میشنیدم و همچنین، گمان میکردم که صدای تعقیبکنندگان را میشنوم. من تند کردم و از پی همین حرکت، یک سنگ از زیر پای راستم در رفت. دردی شدید حس کردم و افتادم. نفسم که به زور بالا میآمد، برید. هنری صدای افتادنم را شنید. ایستاد و پرسید: «کجایی؟ حالت خوب است؟»
وقتی سعی کردم وزنم را روی پای راستم بیندازم، از درد حالم به هم خورد. هنری سعی کرد بلندم کند و من، به ناله اعتراض کردم.
پرسید: «طوری شدهای؟»
گفتم: «مچ پایم… فکر میکنم شکسته باشد… بهتر است تو بروی. آنها هر آن ممکن است به اینجا برسند…»
با صدایی غیرعادی گفت: «فکر میکنم آنها همین الان هم همین جا هستند.»
ـ «چی؟!»
نفس گرمی به گونهام خورد. دستم را دراز کردم و چیز پشمالویی به دستم خورد که فوری خودش را عقب کشید.
هنری گفت: «فکر میکنم کنجکاو شده باشند. گاهی از این جور کارها میکنند.»
گفتم: «احمق دیوانه! تو برای یک گلهی گوسفند مرا وادار به دویدن کردی و حالا ببین چه بلایی به سرم آمده!»
او چیزی نگفت. کنار من زانو زد و شروع کرد به دست کشیدن به مچ پایم. از درد خودم را عقب کشیدم و لبم را گاز گرفتم تا فریاد نکشم.
هنری گفت: «فکر نکنم شکسته باشد. ممکن است در رفته باشد. اما باید یکی ـ دو روزی استراحت کنی.»
با خشونت گفتم: «عالی شد!»
ـ «بهتر است تو را برگردانم به کلبه. من کولت میکنم.»
قطرههای باران را دوباره حس کردم و بعد، باران تندی آغاز شد؛ به طوری که میل به تندی کردن با هنری و رد کردن کمکش، در من، نم کشید. مرا روی پشتش گذاشت. سفری بود، مثل خوابی آَفته. او به سختی میتوانست درست نگهم دارد و فکر میکنم سنگینتر از آنی بودم که بتواند وزنم را تحمل کند. مجبور بود دم به دم مرا زمین بگذارد و خستگی در کند.
هوا مثل قیر سیاه بود و باران، سیلآسا میبارید. هر بار که زمینم میگذاشت، درد همچون خنجر به پایم مینشست. بس که راه به نظرم طولانی آمد، فکر کردم شاید هنری عوضی میرود و کلبه را در تاریکی گم کرده است. ولی عاقبت، از میان تاریکی، هیکل کلبه نمایان شد. وقتی هنری چفت را کشید و در باز شد، موشهای صحرایی زیادی از توی کلبه، پا به فرار گذاشتند.
هنری مرا تا ته کلبه برد و زمین گذاشت و آهی از سر خستگی کشید. کورمال کورمال، در گوشهای، تودهای کاه پیدا کردم و خزدیم روی آن. پایم از درد تیر میکشید و خودم هم خیس و درمانده بودم. علاوهبر همهی اینها، ما بیشتر روز را خوابیده بودیم و خیلی طول کشید تا دوباره خواب به سراغم بیاید.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
💠 کانال «صبح من» در بله 💠 کانال «صبح من» در ایتا 💠 کانال «صبح من» در واتساپ