تاریخ : چهارشنبه, ۱۳ فروردین , ۱۴۰۴ Wednesday, 2 April , 2025
0

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سی‌ و ششم

  • کد خبر : 74304
  • 12 فروردین 1404 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سی‌ و ششم
همانجا روی زانوهایم نشستم. تمام بدنم یخ کرده بود. می‌لرزیدم. نمی‌دانستم باور کنم یا نه. مگر می‌شد به این زودی بین این همه جمعیت پیدا شود؟!

مجله‌ی خبری «صبح من»: دیدم بالاخره تیم مستند به هتل برگشتند. خیلی از آندره گلگی کردم.
ـ «کجایی؟ من کلافم. معلوم نیست چقدر دیگه باید بمونم ایران، من می‌خوام برگردم. اینجا موندن داره اذیتم می‌کنه. شماها اومدین به من کمک کنین.»
ـ «نگران نباش. امروز یه ضبط می‌ریم. من مطمئنم اتفاقات خوبی می‌افته.»

آندره خیلی سرکیف بود. کمی برای من سوال شد.
جسیکا برنامه را توضیح داد: «ببین پسر امروز یه ضبط می‌ریم در مورد اینکه اگه مامانتو بببنی چه عکس عملی داری یا اینکه اگر اونی نباشه که فکر می‌کردی چی کار می‌کنی؟ یا مثلا اگر اصلا پیدا نشدن خس و حالت چیه؟ کلا از این سوالا. خودتو آماده کن بربم برای ضبط.»

ضبط را گرفتیم. برنامه مثل همیشه به سرعت در فضای مجازی پربازدید شد.
یک روز آندره مرا به یک آزمایشگاه برد برای آزمایش DNA.
وقتی دلیلش را خواستم فقط به من گفت: «برای پیدا شدن مادرت لازمه.»
من هم خیلی پاپیچش نشدم، آزمایش را انجام دادیم.

کلافه بودم‌ چند وقتی بود در ایران بودم و دیگر داشتم فکر برگشت را می‌کردم. هیچ امیدی نداشتم.
بعد از چند روز به پیشنهاد تیم مستند ناهار را به رستوران هتل رفتیم.
آندره غذاهای ایرانی سفارش داد. غذاهای خوشمزه‌ای بود. بعد از ناهار به سمت اتاقمان رفتیم.

همه تیم مستند در راهرو ایستادند و آندره از من خواست تا اتاق را باز کنم. یک خانم با چادر بر روی صندلی چرخدار داخل اتاق نشسته بود. به سمت آندره که چرخیدم دیدم دوربین روشن است و دارند ضبط می‌کنند.
ـ «این خانم کیه؟ چرا دوربینو روشن کردین؟»
آندره با سر به من اشاره کرد تا دیگر سکوت کنم.

جسیکا با لبخند پر از شوق گفت: «پیتر این خانم همون کسی هست که مدت‌هاست دنبالشی. بهت تبریک میگم. بعد از این همه سال پیدا کردن مادر خیلی دلچسبه.»
ـ «چی مادر؟!!!!»
آندره دست مرا گرفت و گفت: «آره پسر مادرته.»

همانجا روی زانوهایم نشستم. تمام بدنم یخ کرده بود. می‌لرزیدم. نمی‌دانستم باور کنم یا نه. مگر می‌شد به این زودی بین این همه جمعیت پیدا شود.
اشک از چشمان آن زن مانند شیر آب سرازیر می‌شد و قطعی نداشت. آغوشش را باز کرد و مرا صدا زد.
به سمتش رفتم و سرم را روی پایش گذاشتم. نمی‌دانم چگونه آن لحظه را وصف کنم؟ دنیای من بعد از آن لحظه عوض شد.

از زمین و زمان رها شده بودم‌. سبک سبک. اشک می‌ریختم اما شعفی که در درونم بود باعث اشکم شد. هیچ ترسی، دلهره‌ای، غم و اندوهی در من راه نداشت. چه عطری داشت این چادر مشکی! چه لطافتی داشت این نرمی نوازش!
باورش سخت بود که بالاخره بعد از این همه سال فراق بتوانم مادرم را ببینم. بوسه بر دستش خود بهشت بود.

ناخود آگاه سرم را بلند کردم و با صدای بلند فریاد زدم: «خدایا شکرت»

بعد از آرام شدن، من و مادرم چشم در برابر چشم یکدیگر را نگاه کردیم. اشک به هر دوی ما امان نمی‌داد. اشکانم را با دست پاک کردم تا چهره دلربای مادر را شفافتر ببینم.

بعد از کلی حرف زدن، آندره از ما خواست در اتاق بمانیم و با هم گرم بگیریم به شرط اینکه از گذشته حرفی نزنیم تا در مقابل دوربین عکس العمل‌های هر دو به هنگام تعریف اتفاقات حقیقی باشد. این شرط را پذیرفتیم.
آن روز ساعت‌ها با مادرم حرف زدم. از گذشته هیچ نگفتیم. برنامه آینده زندگی هر دویمان تغییر کرده بود.

چه شبی بود. دوست داشتم این شب هزار ساعت طول بکشد تا من سیراب شوم. مادرم صندلی چرخدار داشت اما برای من کامل‌ترین بود.

متوجه نشدم تا چه ساعتی با هم هم‌کلام بودیم، اما با صدای «الله اکبر» مادرم از خواب پریدم. مادرم نماز می‌خواند. قبلا در پرورشگاه با نماز آشنا بودم‌. فقط به نماز خواندنش خیره شدم و روحم پر از شوق پرواز شد.

بعد از دو سه ساعتی درِ اتاقمان را زدند. وقتی دم در رفتم دیدم…

ادامه دارد…

بخش پیشین:

💠 کانال «صبح من» در بله  💠 کانال «صبح من» در ایتا  💠 کانال «صبح من» در واتساپ

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=74304
  • نویسنده : زهرا ظاهری
  • 6 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.