تاریخ : سه شنبه, ۱۲ فروردین , ۱۴۰۴ Tuesday, 1 April , 2025
0

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سی‌ و ششم

  • کد خبر : 73968
  • 05 فروردین 1404 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سی‌ و ششم
با خودم فکر می‌کردم اگر خانواده‌ام پیدا شوند اصلا می‌توانم با آن‌ها ارتباط بگیرم؟ آن‌ها سال‌ها ایران زندگی کردند و من از ایران متنفرم. در افکار خودم فرو رفته بودم که دیدم خیلی وقت است از تیم مستند خبری نیست. از انتظار خسته شدم و ...

مجله‌ی خبری «صبح من»: برای اولین سؤال از من پرسید: «خب آقای پیتر که فامیلتون تا الان برای ما روشن نیست و نگفتید، چی شد تصمیم گرفتید به ایران سفر کنید؟»
ـ «حقیقتش من هنوز نمی‌دونم فامیلیم چیه؟ جانسون یا …»

ـ «بگذریم. اول ماجرای سفرتون به ایران رو برای ما بگید.»

شروع کردم به تعریف. چند دقیقه‌ای گذشت تا صحبت من هم تمام شد.
ـ «خیلی عجیبه. خب چی شد که اصلا به این فکر رفتید که خانواده‌ای هست و باید دنبالشون بگردید؟»
ـ «ماجراش طولانیه. در این حد بگم که من با پرستاری آشنا شدم و به واسطه همین آشنایی فهمیدم خانواده من زنده هستن.»

بعد از کلی گپ و گفت، برنامه تمام شد و در آخر مجری وعده داد تا از زوایای پنهان زندگی من اطلاعات بیشتری در برنامه‌های بعدی بدهد.

فکر می‌کردم اصلا این برنامه بازخورد نداشته باشد. اما با اتفاق عجیبی برخورد کردم. خیلی زود پیام‌هایی ارسال شد با این مضمون که مثلا ما خانواده‌ای را می‌شناسیم که از انگلیس مهاجرت کردند.
یا پیام‌های دلسوزی یا آروزی موفقیت.

از گروه مستند اجازه خواستم تا تنهایی به بیرون بروم.

رفتم تا از یک مغازه لباس فروشی خرید کنم. در عین ناباوری دیدم سه نفر در مغازه برنامه مرا در گوشی رصد می‌کردند. برای اینکه آنجا کسی به من کاری نداشته باشد به هتل برگشتم.

جسیکا با تعجب پرسید: «چی شد هنوز نرفتی برگشتی؟ چیزی جا گذشتی؟»
ـ «نه … خیلی عجیبه رفتم یه مغازه، مغازه داره داشت مصاحبه منو می‌دید. فکر کنم اینجوری نتونم دیگه برم بیرون.»

ـ «اینکه اصلا بد نیست. اینجوری احتمال اینکه زودتر به جواب برسیم بیشتره.»
ـ «نه بد نیست اصلا. ولی من دیگه نمی‌تونم بیرون برم. می‌شینم تو هتل. اصلا حوصله توجه اینجوری رو ندارم. اونقدر زندگیم پر بوده از فراز و نشیب که الان فقط می‌خوام یه اتفاق بیفته، اونم پیدا کردن مادرم.»

ـ «درسته اما این اتفاقا هم کمک می‌کنه برای اینکه مادرت زودتر پیدا بشه. فردا هم یه مصاحبه داری. ببین اینا هر چی بیشتر بشه هم اخبار تو پررنگ می‌شه این وسط، هم دایره مردمی که ازت خبردار میشن بیشتر میشه و هم امیدوارم زودتر خانوادت رو به این وسیله پیدا کنی.»
ـ «من اصلا امید ندارم. واقعا موندم تو این که اصلا مادرم زنده‌س یا نه؟»

چند روزی گذشت و چند مصاحبه و پرده برداری از زندگی من در فضای مجازی منتشر شد. به زبان انگلیسی با زیرنویس فارسی. تماس‌های زیادی با ما شد که خانواده را می‌شناسند اما تاریخ‌هایی که می‌گفتند اصلا با اتفاقات جور نبود‌.

دیگر ناامید شده بودم و خسته‌. در هتل ماندن برایم کسل‌آور بود. به پیشنهاد آندره با هم به یک رستوران رفتیم.
تلویزیون آنجا یک برنامه را نشان می‌داد. همه توجهشان به برنامه بود. آندره کم و بیش فارسی متوجه می‌شد اما اصلا نمی‌توانست صحبت کند. بعد از سرو غذا آندره از من خواست به سرعت به هتل برویم.
حرفی با من نزد اما بعد از اینکه به هتل رسیدیم با جسیکا به لابی هتل رفتند و بعد از یک ساعت دوباره به داخل اتاق برگشتند.

روی مبل دراز کشیده بودم و مجله‌ای را نگاه می‌کردم که توضیحاتی راجع به ایران و شهرهایش در آن داده شده بود. مجله برای هتل بود. عکس پلی توجهم را جلب کرد. سی و سه پل‌. داشتم توضیحاتش را می‌خواندم که جسیکا از من خواست تا در هتل بمانم و تیم مستند برای ضبط برنامه‌ای بیرون بروند.

موقعی که تنها شدم به مرور زندگیم پرداختم. خواب‌های عجیبی که دیگر نمی‌دیدم‌. ارتباط با پرستاری که دیگر رنگ و بویش عوض شده بود. دوستانی که یکی را از دست داده بودم. جکس با من بود و از دیگری اصلا خبری نداشتم. خاطراتم مثل یک فیلم در نظرم مرور می‌شد. زندانی که تا به حال برای من یک علامت سؤال بزرگ بود و هیچ جوابی برایش پیدا نمی‌کردم. تا پیدا کردن خاله‌ام و حالا این جا.

احساس می‌کردم در تاریخ این دنیا گم شده‌ام. زندگی من بیشتر شبیه یک سالاد بود که پر بود از مواد اما مزه و بهره‌ای نداشت.

با خودم فکر می‌کردم اگر خانواده‌ام پیدا شوند اصلا می‌توانم با آن‌ها ارتباط بگیرم؟ آن‌ها سال‌ها ایران زندگی کردند و من از ایران متنفرم. در افکار خودم فرو رفته بودم که دیدم خیلی وقت است از تیم مستند خبری نیست. از انتظار خسته شدم و خوابیدم.

صبح که از خواب بیدار شدم باز هم از کسی خبری نبود. تعجب کردم با گوشی آندره تماس گرفتم.
ـ «شماها کجایین؟»
ـ «برای هماهنگی کاری باید میومدیم جایی شرمنده طول کشید. حالا میایم. نگران نباش. پیتر جایی نری ‌ها باید بیایم باهات کار دارم.»

ـ «باشه من که بیرون نمی‌رم.»
ـ «میگم برات صبحانه رو بیارن اتاق. کسی ازت چیزی پرسید جواب نده. می‌دونی دیگه بالاخره با ما اومدی. مستند لو بره ما هر چی هزینه کردیم از بین میره‌.»

باز هم تنها بودم. بعد از خوردن صبحانه از پنجره هتل بیرون را نگاه کردم. رفت و آمد مردم دوباره مرا به فکر فرو برد. هر چه منتظر ماندم از آندره خبری نشد. خوابم برد.
با صدای باز شدن در اتاق از خواب پریدم. دیدم…

ادامه دارد…

بخش پیشین:

💠 کانال «صبح من» در بله  💠 کانال «صبح من» در ایتا  💠 کانال «صبح من» در واتساپ

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=73968
  • نویسنده : زهرا ظاهری
  • 6 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.