مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایت هایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
پیرزنی به نزد جنید رفت و گفت: «مدت زیادی است که از پسرم خبر ندارم و از دوری او، بیشتر از این نمیتوانم صبر کنم.»
جنید گفت: «علیکِ با الصبر.»
پیرزن پنداشت که جنید به او گفته است: «بر تو باد که صبر (گیاه دارویی تلخ) بخوری.»
پیرزن به بازار رفت و با کمی پول، مقداری صبر تلخ خرید و به خانه برد و آن را در آب حل کرد و خورد. اما از خوردن آن گیاه از دهان تا معدهاش از تلخی سوخت.
با ضعف بسیار دوباره نزد شیخ جنید رفت و گفت: «صبر را خوردم.»
شیخ گفت: «نگفتم صبر را بخور. گفتم صبر کن!»
پیرزن با شنیدن این جمله بر سر رو روی خودش زد و گفت: «دیگر صبر و طاقت ندارم.»
شیخ با دیدن حال او، دست به دعا بالا برد و گفت: «برو خانه که پسر تو بازگشته است.»
پیرزن به خانه رفت و دید که پسرش برگشته است. دوباره به خدمت شیخ رفت و گفت: «تو از کجا دانستنی که پسرم برگشته است؟»
شیخ گفت: «چون تو را بسیار محتاج و نیازمند دیدم و فهمیدم که کارت از صبر گذشته است. در این حال خداوند دعا را مستجاب میکند چون خودش فرموده که اَمّن یُجیبُ المُضطَر اذا دَعاه؟ به همین دلیل دعا کردم و به اجابت آن، یقین داشتم.»
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
💠 کانال «صبح من» در بله 💠 کانال «صبح من» در ایتا 💠 کانال «صبح من» در واتساپ