تاریخ : پنجشنبه, ۲۳ اسفند , ۱۴۰۳ Thursday, 13 March , 2025
0

رمان کوه‌های سفید ـ بخش هجدهم

  • کد خبر : 73313
  • 23 اسفند 1403 - 13:00
رمان کوه‌های سفید ـ بخش هجدهم
برای سفر، شب خوبی بود. آسمان، روشن از نور ستارگان بود. ماه، بالا آمده بود و هوا، ملایم بود. کوله‌پشتی‌ام را آماده کردم که به پشتم بیندازم. وقتی سرگرم این کار بودم، از فاصله‌ی نزدیک، صدایی بلند شد...

مجله‌ی خبری «صبح من»: در تمام دو روز بعد، باران سنگین بارید؛ اما پس از آن، هوا صاف شد و همه‌ی زمین‌های گل‌آلود، تقریبا خشک. کارها به خوبی پیش می‌رفت. پیش از رفتن به رخت‌خواب، لباس‌ها و کوله پشتی‌ام را همراه دو قرص نان بزرگ، پنهان کردم. بعد از آن، فقط مسئله‌ی بیدار ماندن من باقی مانده بود که آن هم، با آن هیجانی که من داشتم، اصلا خوابم نمی‌برد.

سرانجام، تنفس هنری، از سوی دیگر اتاق، عمیق و یکنواخت شد. دراز کشیدم و به سفری که در پیش داشتم فکر کردم؛ دریا، سرزمین‌های عجایب آن سوی دریا. دریاچه‌ی بزرگ و کوه‌هایی که در سراسر تابستان پوشیده از برف بود. این افکار، حتی بدون در نظر داشتن آنچه درباره‌ی سه‌پایه‌ها و کلاهک‌ها فهمیده بودم، هیجان‌انگیز بود.

ماه، تا پنجره‌ی اتاق من بالا آمد و من از رختخواب، بیرون خزیدم. در اتاق را باز کردم و آن را با دقت، پشت سرم بستم. خانه، خیلی آرام بود. پله‌ها در زیر پاهایم کمی خش و خش کردند اما اگر کسی هم می‌شنید، به آن اهمیت نمی‌داد زیرا خانه، چوبی و قدیمی بود و صدای خش خش‌های آن در شب، چیزی غیرعادی نبود.

از در بزرگ وارد اتاق آسیاب شدم، لباس‌هایم را یافتم و پوشیدم. بعد از در طرف رودخانه بیرون رفتم. چرخ آسیاب، بی حرکت بود و آب، روی آن مثل رگه‌های سیاه و نقره‌ای، قِل قِل می‌خورد.

از پل که گذشتم، احساس امنیت بیشتری کردم. تا چند دقیقه‌ی دیگر به کلی از دهکده خارج می‌شدم. یک گربه به آرامی و ظرافت روی سنگفرش‌ها راه می‌رفت و یکی دیگر روی پله‌های جلوی در خانه‌ای، پشم‌هایش را که در نور مهتاب، درخششی داشت، می‌لیسید.

سگی پارس می‌کرد شاید صدای پای مرا شنیده بود و به شک افتاده بود اما آنقدرها نزدیک نبود که خطری داشته باشد. پس از آنکه از جلوی خانه‌ی ایگلند گذشتم، شروع کردم به دویدن. نفس‌زنان و خسته، به آلونک رسیدم اما از اینکه به خوبی فرار کرده بودم، احساس خوبی داشتم.

با سنگ چخماق و فولاد و یک تکه کهنه‌ی آغشته به نفت، مشعلی روشن و شروع به جمع و حور کردن لوازم سفر کردم. من در مقدار جایی که کوله‌ام داشت، اشتباه کرده بود. بعد از چندین بار جابجا کردن، باز هم نتونستم یکی از نان‌ها را داخل کوله پشتی جای بدهم. خب، فکر کردم می‌توانم آن را دستم بگیرم و صبح زود، یک جا بایستم و آن را بخورم.

آخرین نگاه را به دور و برم انداختم تا مطمئن شوم که چیز بدردبخوری را جا نگذاشته‌ام. مشعل را خاموش کردم و بیرون رفتم.

برای سفر، شب خوبی بود. آسمان، روشن از نور ستارگان بود. ماه، بالا آمده بود و هوا، ملایم بود. کوله‌پشتی‌ام را آماده کردم که به پشتم بیندازم. وقتی سرگرم این کار بودم، از فاصله‌ی نزدیک، صدایی بلند شد: «من صدای بیرون رفتن تو رو شنیدم و به دنبالت آمدم.»

این صدای هنری بود. صورتش را می‌توانستم ببینم اما حس کردم آهنگ صدایش، رنگ تمسخر گرفته است. ممکن است اشتباه کرده باشم شاید در صدایش حالت ترس و اضطراب وجود داشت اما در آن لحظه، احساس کردم از اینکه مرا تعقب کرده، خوشحال است.

گرفتار خشم شدیدی شدم و همچنان که کوله پشتی‌ام را می‌انداختم، به طرفش حمله کردم…

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

بخش پیشین:

💠 کانال «صبح من» در بله 💠 کانال «صبح من» در ایتا 💠 کانال «صبح من» در واتساپ

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=73313
  • نویسنده : جان کریستوفر
  • 6 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.