مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایت هایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
مردی به خانهی یکی از دوستانش رفت. آنها مدتها بود که یکدیگر را ندیده بودند. تا دیروقت، گرم گفتگو بودند که احساس گرسنگی کردند. میزبان به خدمتکار خود گفت: «اگر غذایی برای خوردن هست، بیاور.»
خدمتکار، کاسهای آورد. در آن کمی شوربا بود. خروسی لاغر در آن شوربا دیده میشد که گوشت سفتش حتی با شمشیر پاره نمیشد چه رسد به کارد و دندان!
وقتی خدمتکار کاسه را پیش آنها گذاشت، مرد میزبان تکهای نان برداشت، خروس را زیر و رو کرد، نگاهی به سرتاپای آن انداخت و گفت: «پس سر این خروس کجاست؟!»
خدمتکار گفت: «دور انداختم.»
مرد گفت: «چرا؟»
خدمتکار گفت: «فکر نمیکردم آن را بخوری!»
مرد گفت: «بیخود چنین فکری کردهای. تازه، پاهای خروس را هم که دور انداختهای! آن به جهنم، اما چطور فکر کردی که من سر او را نمیخرم؟ مهمترین عضو بدن همین سر است. همهی حسها از بینایی و چشایی و شنوایی است که قوقولی قوقو میکند و صبحها مردم را بیدار میکند.
کاکل و تاج به آن زیبایی خروس هم روی سر اوست. چشمهایی که همهی شاعران از آن حرف میزنند، روی سر است. تازه غیر از اینهایی که گفتم، مغز خروس، دوای درد کلیه است. تو آدم نادانی هستی که سر خروس را نمیخوری، اما من که عاقلم چرا نخورم؟ زود باش برو ببین سر خروس را کجا انداختهای، بردار و بیاور.»
خدمتکار گفت: «یادم نیست کجا انداختهام. اگر میدانستم میآوردم.»
مرد گفت: «من میدانم کجا انداختهای. توی شکم بیصاحبت انداختهای. الهی خدا جزای کار تو را بدهد.»
مهمان بیچاره، از این رفتار دوست خود فهمید او در مدتی که از هم دور بودهاند، چقدر خسیس شده است.
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین: