مجلهی خبری «صبح من»: از فکر چنین چیزی، به خود لرزیدم. صدایی در درون سر یک انسان که نه میتواند بگریزد و نه میتواند مقاومت کند. از خشم، میسوختم نه فقط برای آوارگان که به خاطر همهی مردم؛ پدر و مادرم، بزرگترها، جک و … .
گفتم: «شما از آزادمردان حرف زدید. پس سهپایهها به تمام زمین حکومت نمیکنند؟»
ـ «نزدیک به تمام. هیچ سرزمینی بدون آنها نیست. گوش کن! اول بار که سهپایهها آمدند، یا شورش کردند یا اتفاقهای وحشتناکی افتاد. شهرها مثل لانهی مورچهها از بین رفت و میلیونها میلیون کشته شدند و یا از گرسنگی، مردند.»
«میلیونها» سعی کردم این عدد را مجسم کنم اما نتوانستم. دهکدهی ما که خیلی هم کوچک نبود تقریبا چهارصد نفر جمعیت داشت. تقریبا سی هزار نفر هم در وینچستر و اطراف آن زندگی میکردند. سرم را تکان دادم و او ادامه داد:
«سهپایهها بر سر آنها که باقی مانده بودند، کلاهک گذاشتند و مردم وقتی کلاهکدار شدند، به سهپایهها خدمت کردند و کمک کردند که مردم دیگر را بکشند یا در بند اسارت درآورند. به این ترتیب، بعد از یک نسل، همه چیز تقریبا اینطور شد که حالا هست اما دست کم چند نفری موفق شدند که فرار کنند. خیلی دور از اینجا، در طرف جنوب و آن طرف دریا، کوههای بلندی وجود دارد؛ آنقدر بلند که تمام مدت سال، برف روی آنها را پوشانده است. سهپایهها روی زمینهای کمارتفاع میمانند. شاید به این دلیل که بهتر میتوانند روی آن رفت و آمد کنند و یا شاید هوای رقیق بالاترها را دوست ندارند. کوههای بلند، تنها جایی است که مردم دلیر و آزادش میتوانند در برابر کلاهکدارهای درههای اطراف، از خود دفاع کنند. ما درواقع برای تهیهی آذوقهمان به کشتزارهای آنها حمله میکنیم.»
ـ «ما؟!»
او با سر حرف مرا تأیید کرد.
ـ «پس این کلاهکی که بر سر دارید، چیست؟»
ـ «مال یک مرده را برداشتهام، سرم را تراشیدم و درست قالب سرم بود. وقتی موهایم بلند شد، مشکل میشد آن را از یک کلاهک حقیقی تشخیص داد اما این کلاهک، دستور نمیدهد.»
ـ «پس میتوانید مثل آوارهها سفر کنید و هیچ کس هم به شما شک نبرد؛ اما چرا؟»
ـ «تا اندازهای برای اینکه چیزهایی ببینم و آنچه را دیدهام، گزارش بدهم اما چیزی مهمتر از این وجود دارد. من آمدهام به دنبال تو!»
از تعجب، یکه خوردم: «دنبال من؟»
ـ «تو و آنهایی که مثل تو هستند. آنهایی که هنوز کلاهک ندارند و اما آنقدر بزرگ شدهاند که سوالهایی بکنند و پاسخ آنها را بفهمند و بتوانند سفر دراز و سخت و شاید خطرناکی بکنند.»
ـ «به جنوب؟»
ـ «به جنوب. به کوههای سفید با یک زندگی سخت ولی آزادانه در پایان سفر.»
ـ «شما مرا به آنجا میبرید؟»
ـ «نه. من هنوز آمادهی بازگشت نیستم. با من سفر کردن هم خطرناک است. پسری که تنها سفر کند، میتواند یک فراری معمولی باشد اما سفر کردن با یک آواره … تو باید خودت سفر کنی؛ البته اگر تصمیم به رفتن گرفته باشی!»
ـ «چطور از دریا بگذرم؟»
خیره به من نگاه کرد و لبخند زد: «از همهی قسمتها آسانتر. برای بقیهی سفر هم میتوانم کمکهایی بدهم.»
و ناگهان چیزی از جیبش درآورد ….
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین: