- نرگس شعبانی
مجلهی خبری «صبح من»: چند روزیست دارم با خودم کلنجار میروم که برایت چیزی بنویسم یا نه. آخر، وقتی از همه چیز من باخبری، دیگر چه دارم که بگویم؟! اما فردا روز تولدت است. دوست دارم هدیهی تولدت، این نوشته باشد.
سلام. سلام تنهاترین کهکشان. نمیدانی برای تولدت، خیابانهای شهر را چه آذینی بستهاند! تمام شهر چراغانی شده. همهچیز باعث میشود یادت بیفتم و یاد اینکه امسال هم نیامدی تا برایت تولد بگیریم.
میدانی زیباترین کهکشان، همهچیز تقصیر خودمان است. اولین گناهی که کردیم، مثل دودی که از شعلهی شمعی بلند شود، اتاقمان را آلوده کرد. حواسمان نبود که این شعلهی شمع، کمکم دارد به آتشی بزرگ تبدیل میشود و بعد هم به آتشی که از یک خانهی بزرگ آتش گرفته بلند میشود. این قدر هوایمان آلوده شد که دیگر نمیتوانیم در شهرمان نفس بکشیم.

هوای شهر، این قدر آلوده شد که دیگر به جای باران رحمت خدا، باران اسیدی بر سرمان میبارد. این قدر آلوده شد که قرنی یک بار برف و باران خیابانهایمان را خیس میکند و باز هم نمیفهمیم که این برف و باران از دعای توست؛ چون با این همه آلودگی، هنوز دوستمان داری.
پاکترین باران، ما اسم خودمان را گذاشتیم منتظرانت. اگر واقعا تمام زندگیمان را گذاشته بودیم برایت، الان پیش ما بودی و ما هم قرار بود فردا با یک کیک بزرگ بیاییم در خانهات. قرار بود فردا، همهی مردم دنیا برایت جشن تولد بگیرند. با لبخندی که به ما میزدی، قرار بود همه از خود بیخود شویم. اما الان چه؟! امسال هم مثل هزار و اندی سال پیش، بدون تو میگذرد و باز هم، چشمهایمان از دیدنت محرومند.
راستی، میدانستی ای پرنورترین ستاره، خیلی وقت است گلهای نرگس شکوفه دادهاند. هر وقت میبینمشان، یادت میافتم. ضربالمثلی هست که میگوید: «با یک گل بهار نمیشود.» اما من مطمئنم که هر کسی این حرف را زده و به آن اعتقاد دارد، اشتباه میکند. چون تو تنها گُلی هستی که نهتنها بهار، بلکه بهشت را بر روی زمین میآوری؛ بهشتی با عطر خوش نرگس.

میدانی مهربانترین قمر، حواسم هست که مثل ماه، تمام شبانهروز دور زمین میچرخی و حواست به نوبت، به تکتک ماها هست؛ حتی کسانی که اصلا تو را نمیشناسند. حتی کسانی که اصلا وجودت را قبول ندارند. حتی ما. مایی که اسم خودمان را گذاشتیم شیعهی تو و اصلا حواسمان نیست هزار سال است آوارهی بیابانهایی. کاش این قدر با مهربانیات شرمندهمان نمیکردی!
شاید زادهی وهم و خیال خودم باشد؛ اما ای دلنشینترین آوای بهشت، تصورت میکنم. تصورت میکنم که هر شب جمعه، میروی کربلا و با دیدن ضریح جدت، تمام ماجراهای کربلا دوباره جلوی چشمانت زنده میشوند و همان جا، برای نزدیکتر شدن ظهورت دعا میکنی. کاش خدا به دعایت گوش کند! راستی، شب تولدت هم شب جمعهست! میشود امشب باز هم از خدا آمدنت را بخواهی؟! شاید این بار، خدا به ما نگاهی بیندازد و بپذیرد… .
تصورت میکنم که نیمهشب، در متروکترین بیابان دنیا، زیر سقف کهکشان، قنوت میگیری و با زیبایی بینظیری خدایت را ستایش میکنی. آن زمان، نور ماه سجادهی سبزت را روشن کرده و تنهاییات را بیشتر نشان میدهد. صدایت، زمانی که قرآن میخوانی، هوش از سر ماه میبرد. گاهی میبینمت که دستهایت را بالا میبری و برای همه دعا میکنی؛ حتی با این که بیشترشان، یادشان میرود دعایت کنند.
نمیشود مثل همیشه که سیاهیهایمان را نادیده میگیری، این بار هم نادیده بگیری و یک جمعه، با آمدنت غافلگیرمان کنی؟! چقدر قشنگ است که یک روز جمعه، صبح از خواب بیدار شویم، خوابآلود جلوی تلویزیونهایمان بنشینیم و ببینیم که زیرنویسی عجیب از آن پایین رد میشود. سریع شبکهی خبر را پیدا کنیم و آنجا ببینیم که گزارشگر، با اشک شوق، خبر آمدنت را میدهد. چقدر قشنگ است!

تلویزیون، فیلم ظهورت را پخش کند که به دیوار کعبه تکیه زدی و خودت را معرفی میکنی. نوای «انا المهدی» تو، از بلندگوهای تلویزیونمان پخش بشود اما همه آن قدر شوق و ذوق داشته باشیم که نتوانیم از پشت پردهی اشکهایمان ببینیمت. هرچه داریم و نداریم، جمع کنیم و هر جور شده، خودمان را برسانیم که ببینیمت… آن روز، نماز جمعهمان را پشت سرت بخوانیم. آن روز وقتی رو به ما میکنی تا خطبه بخوانی، چشمهایمان به چهرهات بیفتد و باورمان نشود که واقعا آمدی…
خلاصه ای یادگار تنهایی و غربت علی(ع)، خیلی دیر شده. نمیخواهی بیایی و بمانی؟ همهی ما منتظریم. دنیا منتظر منجی است. تنها امیدمان در این تاریکی دنیا، نور ماه توست. منتظرتیم؛ زودتر برگرد…💔