تاریخ : دوشنبه, ۱۳ اسفند , ۱۴۰۳ Monday, 3 March , 2025
1

رمان کلبه عمو تام ـ قسمت هجدهم

  • کد خبر : 71258
  • 21 بهمن 1403 - 13:00
رمان کلبه عمو تام ـ قسمت هجدهم
خانم شلبی به یاد صحبت‌های آن روز صبح با خدمتکارشان، الیزا افتاد و رو به همسرش کرد و گفت: «راستی آرتور! آن مرد بی‌ادبی که تو امشب برای شام دعوتش کرده بودی، که بود؟ ...

خانم و آقای شلبی تمام شب را در خانه به استراحت پرداختند. آقای شلبی درون یک صندلی راحتی فرو رفته و به نامه‌هایی که برایش رسیده بود، پاسخ می‌داد. خانم شلبی هم جلوی آینه قدی مجللش ایستاده بود و موهایش را که الیزا بافته بود، باز می‌کرد و برس می‌کشید.

آقای شلبی که متوجه چشمان خسته و گونه‌های رنگ‌پریده‌ی همسرش شده بود، از او خواست که به اتاق خواب رفته و استراحت کند. در همین هنگام، خانم شلبی به یاد صحبت‌های آن روز صبح با خدمتکارشان، الیزا افتاد و رو به همسرش کرد و گفت: «راستی آرتور! آن مرد بی‌ادبی که تو امشب برای شام دعوتش کرده بودی، که بود؟»

آقای شلبی در حالی که اندکی ناراحت به نظر می‌رسید، خودش را جابجا کرد و همانطور که به یکی از نامه‌ها خیره شده بود، گفت: «اسمش هالی است.»

ـ «هالی دیگر کیست؟ یک چنین آدمی، چه کاری ممکن است با تو داشته باشد؟»

آقای شلبی در پاسخ، گفت: «او همان مردی است که وقتی من در شهر ناچز بودم، با هم در یک سلسله امور تجاری همکاری داشتیم.»

ـ «برای همین بود که به خودش اجازه داده بود که سر میز شام ما بنشیند و درست مانند اینکه در خانه‌ی خودش است، رفتار کند؟»

ـ «چه می‌گویی عزیزم؟ من خودم او را به صرف شام دعوت کرده بودم.»

خانم شلبی در حالی که حرکات شوهرش را زیر نظر داشت، با لحنی کنجکاوانه پرسید: «او یک تاجر برده نیست؟»

آقای شلبی سرش را از روی نامه‌ها بلند کرد و گفت: «چه کسی این فکر احمقانه را به تو تلقین کرده است؟»

ـ «هیچ کس. فقط امشب الیزا در حالی که از شدت ناراحتی بغض کرده و جلوی گریه‌اش را نمی‌توانست بگیرد، هراسان پیش من آمد و گفت که تو با یک تاجر برده، صحبت می‌کردی و آن مرد به تو پیشنهاد داده که پسر او، هاری کوچولو، را بفروشی!»

آقای شلبی در حالی که دوباره سرش را پائین آورده و سرگرم بررسی نامه‌ها بود، سعی کرد خود را خونسرد و بی‌اهمیت نشان دهد و در حالی که نامه‌ای را سر و ته گرفته و به آن خیره مانده بود، زیر لب گفت: «او چرند گفته است.»

آقای شلبی با خود فکر کرد، به هر حال من باید این موضوع را به او بگویم و چه بهتر که حالا این مطلب روشن شود.

خانم شلبی در حالی که به برس زدن موهایش همچنان ادامه می‌داد، گفت: «من به او گفتم که فکرش احمقانه بوده و فقط ترس باعث شده که چنین تصوری کند و تو هرگز سر و کاری با برده‌فروش‌ها نداری. من هم مطمئن هستم که تو هیچ گاه یکی از برده‌هایمان را نمی‌فروشی آن هم به این برده‌فروش‌های ظالم از خدا بی‌خبر!»

آقای شلبی در حالی که حالت حق به جانبی به خود گرفته بود، گفت: «البته درست می‌گویی امیلی عزیز! ولی می‌دانی، این روزها کار تجارت من چندان رونقی نداشته و من به ناچار برای سر و سامان دادن به اوضاع کسب و کار خود، مجبور به فروش چند تا از برده‌هایم هستم.»

خانم شلبی در حالی که عصبانی شده بود، گفت: «به آن موجود کثیف؟ این غیرممکن است آقای شلبی! تو جدی نمی‌گویی!»

ـ «متأسفانه باید بگویم که کاملا جدی هستم و مجبورم برای حفظ موقعیت خودم، این کار را بکنم. من موافقت کردم که تام را به او بفروشم.»

ادامه دارد…

تایپ، تنظیم و تخلیص: مجله خبری «صبح من»

بخش پیشین:

💠 کانال «صبح من» در بله  💠 کانال «صبح من» در ایتا  💠 کانال «صبح من» در واتساپ
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=71258
  • نویسنده : هریت بیچر استو
  • 25 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.