مجلهی خبری «صبح من»: آیا یک نگاه پنهانی به او وقتی که به داخل آلونک، نگاه کرده بود، مرا مطمئن ساخت؟ آن مرد چه دیوانه بود و چه نبود، قابل اعتماد بود. خطهای روی صورتش نشانهی خوشخلقی او بود.
مرد گفت: «پس بالاخره پیدایت کردم.» و با خوشحالی به دور و برش نگاه کرد: «جای دنج و خلوتی برای خودت دست و پا کردی.»
ـ «بیشتر آن را پسرعمهام جک درست کرده. کارهای او بهتر از من است.»
ـ «همان که امسال تابستان کلاهکدار شد؟»
ـ «بله.»
ـ «کلاهکگذاری را تماشا کردی؟»
ـ «بله.»
ـ «از آن وقت به بعد چطور شده است؟»
ـ «خوب است ولی تغییر کرده.»
ـ «یعنی مرد شده؟»
ـ «فقط مسألهی مرد شدن نیست.»
ـ «پس بگو چه شده؟»
کمی صبر کردم اما صدا و حرکات و صورت او به من آرامش میداد. در ضمن متوجه شدم که عاقلانه و طبیعی حرف میزند بدون هیچ یک از کلمههای عجیب و جملههای قدیمی!
من شروع کردم به حرف زدن. اول بریده بریده و بعد با راحتی بیشتر. از آنچه جک گفته بود و از ناراحتیهای بعدی خودم حرف زدم. او گوش میداد و گاهی سرش را تکان میداد اما حرفم را قطع نمیکرد.
وقتی حرفهایتم تمام شد، گفت: «ویل، به من بگو که دربارهی سهپایهها چه فکری میکنی؟»
من با کمال صراحت گفتم: «من آنها را به طور عادی قبول کرده بودم و حس میکنم از آنها میترسیدم اما حالا … در فکرم تردیدهایی به وجود آمده.»
ـ «این تردیدها را با بزرگترهایت در میان گذاشتی؟»
ـ «چه فایدهای دارد؟ هیچ کس دربارهی سهپایهها صحبت نمیکند. آدم این مسأله را از بچگی درک میکند.»
ـ «دوست داری من، آنطور که میتوانم، برای تو دربارهی آنها حرف بزنم؟»
از یک چیز مطمئن بودم و آن را بیپروا گفتم: «شما یک آواره نیستید.»
لبخندی زد و گفت: «بستگی دارد که به این لغت، چه معنایی بدهی. همانطور که میبینی، من از یک محل به محل دیگری میروم و رفتار عجیبی دارم.»
ـ «اما برای گول زدن مردم نه برای اینکه نمیتوانید در یک جا بمانید. شما تغییری نکردهاید!»
ـ «نه، نه آنطور که فکر آوارهها تغییر میکند و نه آنطور که پسرعمهی شما تغییر کرده.»
ـ «اما شما کلاهک دارید.»
او به تور سیمی زیر انبوه موهای سرخش دست زد و گفت: «قبول اما نه به دست سهپایهها. بلکه به دست مردم، مردم آزاد.»
گیج شده بودم. گفتم: «نمیفهمم.»
گفت: «نباید بفهمی. اما گوش کن تا برایت بگویم. اول دربارهی سهپایهها حرف میزنم. آیا میدانی آنها چه هستند؟»
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین: