تاریخ : سه شنبه, ۲ بهمن , ۱۴۰۳ Tuesday, 21 January , 2025
0

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سی‌ و یکم

  • کد خبر : 70403
  • 02 بهمن 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سی‌ و یکم
تمام دنیا برایم تیره و تار شد. همانجا نقش زمین شدم. همه چیز را می‌دیدم اما صدایی نمی‌شنیدم. خیره به پایه‌های تخت شدم. یک لحظه تمام خاطراتم با الکس مرور شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: وقتی پی الکس را گرفتم، فهمیدم در بیمارستان بستری است. او سرطان خون داشت. از شنیدن این خبر فقط‌ یک روز در شهر چرخیدم. نه دوست داشتم کسی را ببینم نه با کسی حرف بزنم.

جرأت نکردم به ملاقاتش بروم و او را در این حالت ببینم. کمی که آرام گرفتم با خودم گفتم فردا به ملاقاتش می‌روم تا احساس تنهایی نکند.

به جکس خبر دادم و قرار شد فردا ساعت ملاقات به بیمارستان برویم.

بالاخره با کلی سوال و جواب در بیمارستان، اتاق جکس را پیدا کردیم به داخل اتاق که رفتیم داشتند تخت را مرتب می‌کردند. خبری از الکس نبود. منتظر ایستادیم تا برگردد.

خانم نظافتچی گفت: «ببخشید منتظر کسی هستید؟ لطفا بیرون اتاق تشریف ببرید. باید اتاق رو تحویل بدم.»
ـ «بله دوستمون.ما با ایشون هستیم.»

ـ «دوستتووون؟!»
ـ «بله چرا تعجب کردید؟»

ـ «اون آقا که الان تو اتاق عمله؟ اسمش چی بود خدایا؟ آها آقای سامی، دوست شماست؟»
ـ «نه نه سامی نه ما دوست الکس هستیم. بابت سرطان خون اینجا بستری بود.»
ـ «اووووه متأسفم. آقای الکس همین امروز صبح فوت کرد.»

تمام دنیا برایم تیره و تار شد. همانجا نقش زمین شدم. همه چیز را می‌دیدم اما صدایی نمی‌شنیدم. خیره به پایه‌های تخت شدم. یک لحظه تمام خاطراتم با الکس مرور شد.

جکس هم مثل ابر بهاری گریه می‌کرد. به هر طریقی بود از بیمارستان خارج شدیم.

بعد از چند دقیقه سکوت جکس گفت: «چرا نپرسیدیم کجا بردنش؟»
ـ «راست میگی بدو بریم بپرسیم.»

حالا نشسته‌ام بر سر خاک دوست تنهایم که هیچ کس را نداشت حتی در مراسم دفنش شرکت کند. سر قبر کسی که در اوج جوانی، بدون صدا رفت.
ای کاش دیروز به دیدنش می‌رفتم شاید امروز بین ما بود. باورش خیلی سخت است.

در مدت دو روز، چنان فشاری به من آمده بود که نه فکر خودم بودم نه پروژه.
آقای جانسون مرا صدا زد و از حالم پرسید. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم به من حق داد‌.

ـ «پسرم واقعا متأسفم. ولی دنیا در حرکته. هیچ وقت برای تو متوقف نمی‌شه. باید تو خودتو بهش برسونی. اون ایست نداره‌. ببخش اینو میگم ولی تلاشت رو بکن خانوادت پیدا بشن تا دیگه از این حسرتا نخوری.»

خیلی از استدلال او لجم گرفت. تا به حال نشده بود از حرف‌هایش دل آزرده شوم. اما این بار خیلی بدم آمد.
بعد از سه روز توقف طرح، به سراغ جکس رفتم و از او کمک خواستم.
جکس با روی باز قبول کرد و هر دو مشغول کار شدیم.

هر روز صبح به مزار الکس می‌رفتیم و بعد به طرح می‌رسیدیم. تا اینکه یک روز بر سر خاک الکس …

ادامه دارد…

بخش پیشین:

کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
http://b2n.ir/p37574

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=70403
  • نویسنده : زهرا ظاهری
  • منبع : صبح من
  • 2 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.