مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایت هایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
مردی نزد شیخ بایزید بسطامی رفت و گفت: «ای شیخ! من پسری دارم که شما را خیلی دوست دارد. میخواهم او را داماد کنم. مجلسی داریم. دوست دارم یکی از شاگردان شما به خانهی ما بیاید و در جشن ما شرکت کند و از غذای ما بخورد. خواهش میکنم دعوت ما را قبول کنید.»
شیخ بایزید به درویشی اشاره کرد و گفت: «برو دل این مسلمان را خوش کن!»
درویش به خانهی آن مرد رفت و در جایی که برایش آماده کرده بودند، نشست. مرد میزبان شروع به پذیرایی از او کرد. وقتی سفره را پهن کردند، درویش، لقمهای برداشت که بخورد.
مرد گفت: «مدتهاست که آرزو دارم درویشی به خانهی من بیاید و از غذای من بخورد. این یک لقمه که داری میخوری از هزار سکهی طلا برای من با ارزشتر است.»
درویش لقمهای را که برداشته بود، سر جای خود گذاشت و دیگر دست به غذا نزد. بعد هم پیش شیخ بایزید برگشت.
مرد برای عذرخواهی و تشکر پیش شیخ آمد و گفت: «نمیدانم که این درویش از من چه بدی دید که لب به غذا نزد؟!»
شیخ از درویش پرسید که: «چه دیدی و چه کار کردی؟»
درویش گفت: «اول که به خانهی او رفتم، خیلی با خوشرویی و احترام رفتار کرد. میخواستم دعایی در حق او بکنم و از خداوند چیزی برای او بخواهم؛ چیزی که از هشت بهشت برتر باشد. اما او ارزش کار خود را پایین آورد و یک لقمه غذا را به هزار سکهی طلا فروخت. وقتی فهمیدم که ارزش هر کاری را به پول میسنجند، نتوانستم غذای او را بخورم!
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
http://B2n.ir/p37574