تاریخ : پنجشنبه, ۴ بهمن , ۱۴۰۳ Thursday, 23 January , 2025
3

رمان کوه‌های سفید ـ بخش یازدهم

  • کد خبر : 69902
رمان کوه‌های سفید ـ بخش یازدهم
پدرم ممکن بود به خاطر سرگرمی، به خبرهای دهکده و شهرهای دیگر گوش بدهد اما در مورد غیبت کردن و بد گفتن، معتقد بود که کار خیلی کثیفی است.

مجله‌ی خبری «صبح من»: مرا ضمن صحبت کردن با مرد آواره، دیده بودند و آن روز غروب، پدرم مرا سخت توبیخ و سرزنش کرد. او نسبت به آنچه که می‌دانست، گاه به خشونت و گاه به نرمی سخن می‌گفت ولی دنیا را فقط به رنگ سیاه و سفید می‌دید و حوصله‌ی شکیبایی در برابر کارهای ابلهانه را نداشت و نمی‌توانست برای ولگردی پسرش در گرد خانه‌ی آوارگان، معنی و مفهومی پیدا کند.

آدم برای آنها متأسف است و وظیفه‌ی انسانی است که به آنها غذا و منزل بدهد اما کار باید به همین جا ختم شود.

مرا آن روز با مرد تازه‌وارد ـ که حتی دیوانه‌تر از دیگر آواره‌ها بود ـ دیده بودند. این کار، احمقانه بود و فرصتی دست مردم می‌داد که حرف‌های بیهوده بزنند. پدرم گفت که امیدوار است دیگر هیچ وقت از این گزارش‌ها نشنود و من نباید به هیچ بهانه‌ای به خانه‌ی آوارگان بروم و در پایان، پرسید که آیا مقصودش را خوب متوجه شده‌ام یا خیر. من هم اشاره کردم که متوجه شده‌ام. البته بعدها فهمیدم که مسأله، فقط این بوده که مردم پشت سرم، حرف زده بودند و چیز دیگری وجود نداشته است.

پدرم ممکن بود به خاطر سرگرمی، به خبرهای دهکده و شهرهای دیگر گوش بدهد اما در مورد غیبت کردن و بد گفتن، معتقد بود که کار خیلی کثیفی است.

فکر کردم شاید او به راستی از چیز دیگری می‌ترسد، چیزی خیلی بدتر. وقتی پسر بود، برادری بزرگتر داشت که آواره شده بود. در خانه‌ی ما هیچ وقت در این باره حرفی نمی‌زدند. اما جک این موضوع را خیلی وقت پیش به من گفته بود. بعضی‌ها می‌گفتند که یک نقص ارثی در میان ما وجود دارد و شاید پدرم فکر می‌کرد که علاقه‌ی من به آوارگان، برای کلاهک‌گذاری سال آینده بدشگون باشد. این تصور درست و منطقی نبود اما من می‌دانستم شخصی که به دیوانگان علاقه نشان دهد، ممکن است خودش هم آمداگی جنون را داشته باشد.

با این پیشامد و به علت شرمندگی خودم و رفتار آواره‌ی تازه جلوی مردم، عهد کردم آنچه را که قول داده بودم، انجام دهم و برای دو روزی هم خودم را از خانه‌ی آوارگان دور نگه داشتم. دو بار، توی خیابان با اوزیماندیاس که مسخرگی می‌کرد و با خودش حرف می‌زد، گریختم. اما روز سوم، از جلوی در خانه‌مان به مدرسه رفتم و نه از در پشت که از کنار رودخانه می‌گذشت. از پهلوی کلیسا گذشتم و از جلوی خانه‌ی آوارگان رد شدم. آنجا اثری از هیچکس نبود اما وقتی وسط روز برمی‌گشتم، اوزیماندیاس را که از روبه‌رو می‌آمد، دیدم. قدم‌هایم را تند کردم و سر چهاراه به هم رسیدیم.

او گفت: «حالت چطور است ویل؟ در این چند روز تو را ندیده‌ام. چیزی تو را به رنج آورده؟ طاعون یا شاید هم سرماخوردگی؟»

چیزی در وجود او بود که مرا به خود جلب و حتی جذب می‌کرد و همان چیز بود که مرا به امید دوباره دیدنش به اینجا آورده بود. من تن به قبول این کشش دادم و به همین دلیل، بار دیگر متوجه چیزهایی شدم که مرا از او دور نگه می‌داشت. هیچکس دور و بر ما نبود غیر از بچه‌هایی که از مدرسه می‌آمدند و خیلی هم از من عقب‌تر نبودند و خیلی هم از من عقب نبودند. آن طرف چهار‌راه هم مردمی بودند که مرا می‌شناختند.

ادامه دارد…

بخش پیشین:

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
B2n.ir/p37574

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=69902
  • نویسنده : جان کریستوفر
  • 19 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.