تاریخ : چهارشنبه, ۳ بهمن , ۱۴۰۳ Wednesday, 22 January , 2025
3

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سی‌ام

  • کد خبر : 69174
  • 18 دی 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت سی‌ام
چند روزی روی طرح اولیه کار کردم تا بالاخره چیزی که می‌خواستم شد. حالا باید ابزار را تهیه می‌کردم. پول کمی در دست داشتم. داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم با کدام بهانه از آقای جانسون پول بگیرم که گوشی من زنگ خورد....

مجله‌ی خبری «صبح من»: شروع کردم به کشیدن نقشه. ساعتم زنگ زد. سرم را از روی برگه بلند کردم دیدم ساعت شش صبح است. صبحانه ساده‌ای خوردم و راهی دانشگاه شدم. کل روز فکرم مشغول طرح بود. دیگر سراغ استادم نرفتم. بعد از دانشگاه سریع به بیمارستان رفتم تا از اوضاع خاله خبردار شوم. به بیمارستان که رسیدم خداروشکر آقای جانسون داشت کارهای ترخیص را انجام می‌داد. نفس راحتی کشیدم. به خانه رفتیم و نشستم پای طرح.
چند ساعتی گذشت که آقای جانسون در زد.
ـ «بفرمایید».

ـ «پسر یه کم بیا با ما بشین چیه خودتو حبس کردی تو اتاق. اتفاقی افتاده؟»
ـ «نه… نه چیزی نیست الان میام.»

نمی‌خواستم کسی از ماجرای طرحم خبردار شود.
چند روزی روی طرح اولیه کار کردم تا بالاخره چیزی که می‌خواستم شد. حالا باید ابزار را تهیه می‌کردم. پول کمی در دست داشتم. داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم با کدام بهانه از آقای جانسون پول بگیرم که گوشی من زنگ خورد.

ـ «بله بفرمایید»
ـ «سلام امروز میای کلیسا؟»
ـ «ااا شمایین فاطمه خانم؟»
ـ «آره پسرم. نگفتی می‌تونی بیای؟»
ـ «باشه مشکلی نیست فقط ساعت چند؟»
ـ «…»

سر قرار رفتم و پرستار مثل همیشه مرموز بود.

ـ «پسرم این پولو بگیر ماهیانه بهم پس بده هر چقدر می‌تونی!»
ـ «برای چی؟»
ـ «مگه پول نمی‌خوای برای طرحت؟ خب بگیر دیگه!»
ـ از تعجب ماتم برد: «آخه …»

ـ «من امروز باید برم دکتر، وقت دارم وگرنه بیشتر می‌موندم با هم راجع به طرحت حرف بزنیم. حتما هفته دیگه قرار بزاریم باید از خوابی که دیدم برات بگم.»

یک لحظه خشکم زد و دستم همانطور ماند.

پرستار خداحافظی کرد و رفت. من ماندم و ترس از پرستار. خیلی عجیب بود او همیشه از همه چیز خبر داشت. بدون اینکه با من حرفی بزند تمام مسائل را می‌دانست حتی گاهی جلوتر از من. واقعا از او ترسیدم. دوست داشتم از این زن فاصله بگیرم. حس عجیب و غریب جادوگر بودن او یا هر چیزی مرا ترغیب می‌کرد تا دیگر با او ارتباط نداشته باشم.

با پرستار تماس گرفتم و از او نشانی‌ای خواستم برای برگرداندن پول. هر چقدر اصرار کردم راضی نشد. به پول دست نزدم.
بعد از چند روز بالاخره موضوع را با آقای جانسون درمیان گذاشتم. مثل همیشه بدون چرا و اما و اگر هزینه را متقبل شد.
تمام تجهیزات را خریدم و در پارکینگ برای خودم اتاق کار درست کردم و مشغول شدم.

سه ماهی می‌گذشت و هر روز به پایان طرح بیشتر نزدیک می‌شدم. زمان زیادی به مسابقه نمانده بود. تنها یک ماه فرصت داشتم.
در این مدت پرستار خیلی پیام داد و زنگ زد. اما من پاسخش را ندادم. دیگر از او می‌ترسیدم.
یک روز آنقدر سر پروژه ماندم و کار کردم که خیلی خسته شدم. همانجا در کارگاه خوابم برد و باز هم خواب عجیبی دیدم…

وقتی از خواب بیدار شدم حس کردم تمام تنم می‌سوزد. اهمیت ندادم و به داخل خانه رفتم.
ـ «عزیز خاله تو چرا اینقدر قرمزی؟ حالت خوبه؟»
ـ «آره مامان. یه کم سرم درد می‌کنه.»

این اولین باری بود که از واژه «مامان» استفاده می‌کردم. کاملا ناخودآگاه. خاله‌ام از شدت ذوق مرا بغل کرد و محکم بوسید.
ـ «عزیزم تو خیلی تب داری باید بریم دکتر.»
ـ «تب؟! نه بابا الان خوب می‌شم. خستم یه کم استراحت کنم خوبم.»
ـ «برو استراحت کن ولی حتما باید بریم دکتر.»

از خستگی نفهمیدم کجا و چطور خوابم برد ولی وقتی چشمانم را باز کردم دیگر در اتاقم نبودم.
ـ «به به پسر سلاااام. بالاخره چشماتو باز کردی؟ لورا بیا بالاخره چشماشو باز کرد.»
ـ «الهی دورت بگردم. خاله ما رو کشتی.»

تا بعد از ظهر از بیمارستان مرخص شدم اما دکتر تأکید کرد که حتما نوار مغز باید بگیریم.

فرصت زیادی به مسابقه نمانده بود و من باید طرحم را ارائه می‌دادم. دست تنها خیلی سختم بود. تصمیم گرفتم از جکس و الکس کمک بگیرم.
وقتی پی الکس را گرفتم فهمیدم که …

ادامه دارد…

بخش پیشین:

کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
http://b2n.ir/p37574

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=69174
  • نویسنده : زهرا ظاهری
  • منبع : صبح من
  • 24 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.