تاریخ : پنجشنبه, ۴ بهمن , ۱۴۰۳ Thursday, 23 January , 2025
0

رمان کوه‌های سفید ـ بخش نهم

  • کد خبر : 68878
رمان کوه‌های سفید ـ بخش نهم
از خود پرسیدم که من در 25 سال بعد، چه خواهم بود؟ در آسیاب، مشغول آرد کردن گندم؟ و شاید به حال سرگردانی در روستاها و زندگی کردن با صدقه‌ی دیگران و انجام کارهای بی‌فایده؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: به دلیلی که بر من آشکار نبود، در این اندیشه و ترس و تردید، حس کردم که دارم به آواره‌ها علاقه‌مند می‌شوم. یاد حرف جک افتادم و فکر کردم اگر کلاهک او درست کار نکرده بود، به چه روزگاری می‌افتاد. لابد تا به حال از دهکده‌ی ما رفته بود.

به آوارگانی که در ده ما بودند، نگاه کردم و به نظر آوردم که آنها نیز روزی مثل جک و خود من بوده‌اند. در دهکده‌ی خودشان، عاقل و خوشبخت، با برنامه‌هایی برای آینده. من تنها پسر خانواده بودم و انتظار این می‌رفت که زمانی، آسیاب را اداره کنم اما اگر کلاهک‌گذاری درست درنمی‌آمد چه؟

آوارگان دهکده‌ی ما، سه نفر بودند؛ دو تا تازه آمده بودند و سومی، چند هفته‌ای از ورودش می‌گذشت. او مردی بود، هم سن و سال پدرم، با ریش‌های اصلاح‌نشده‌ی نامرتب و موهای کم‌پشت خاکستری که خط‌های کلاهک از لابلای آن، نمایان بود. او همه‌ی وقتش را به جمع کردن سنگ از مزرعه‌ی نزدیک دهکده می‌گذراند و بیرون خانه‌ی آوارگان، یک تپه‌ی سنگی درست می‌کرد.

او در روز، شاید بیست تا سنگ جمع می‌کرد؛ هر کدام به اندازه‌ی یک نیمه آجر. غیرممکن بود بشود فهمید که چرا در انتخاب سنگ، یکی را به دیگری ترجیح می‌دهد و یا تپه‌ی سنگی را برای چه می‌سازد. او خیلی کم، حرف می‌زد و کلماتی را به کار می‌برد که کودکان تازه زبان باز کرده، به کار می‌برند.

دو آواره‌ی دیگر، خیلی جوان‌تر بودند. یکی از آنها شاید یک سال بیشتر از کلاهک‌گذاری‌اش نگذشته بود. او خیلی حرف می‌زد و چیزهایی که می‌گفت، تقریبا قابل فهم بودند اما نه کاملا.

سومی، چند سال بزرگ‌تر بود و می‌توانست طوری حرف بزند که آدم بفهمد، اما نه همیشه. به نظر می‌رسید که در غم بزرگی غرق شده است. توی خیابان، جلوی خانه، تمام روز درای می‌کشید و به آسمان، خیره می‌شد. وقتی سایرین رفتند، او ماند. آن که جوانتر بود، یک روز صبح رفت و سازنده‌ی تپه‌ی سنگی بعد از ظهر همان روز. و انبوه سنگ‌ها ناتمام و بی‌معنی، بر جای ماند.

غروب، به آنها نگاه کردم و از خود پرسیدم که من در ۲۵ سال بعد، چه خواهم بود؟ در آسیاب، مشغول آرد کردن گندم؟ و شاید به حال سرگردانی در روستاها و زندگی کردن با صدقه‌ی دیگران و انجام کارهای بی‌فایده؟

تفاوت میان این دو راه، آنقدر که من انتظار داشتم، مثل سیاهی و سفید مشخص نبود. نمی‌دانستم چرا اما حس می‌کردم که چیزهایی از آنچه جک، آن روز صبح در آلونک به من گفته بود را درک کرده‌ام.

روز بعد، یک آواره‌ی تازه، پا به دهکده گذاشت. در راه به طرف آلونک او را دیدم که توی جاده از طرف مغرب می‌آید. مردی بود تنومند با موهای سرخ و ریش. او یک چوبدستی از چوب زبان گنجشک در دست داشت و کوله‌بار معمولی کوچکی روی پشتش بود و ضمن راه رفتن، آوازی را با آهنگ کاملا صحیح، می‌خواند. او مرا دید و آوازش را قطع کرد…

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

بخش پیشین:

کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
«صبح من» در واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/JPOHOIJyTZxGWNSEODLvVq

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=68878
  • نویسنده : جان کریستوفر
  • 23 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.