مجلهی خبری «صبح من»: گفتم: «حالت چطور است؟»
این فقط یک تعارف مودبانه بود. اگر قرار بود کلاهکگذاری بدون موفقیت انجام شده باشد، تا به حال او احساس ناراحتی و درد میکرد که بعد به آواره شدن میرسید.
جک گفت: «خیلی خوبم، ویل.»
کمی صبر کردم و سپس، یکباره از دهانم پرید: «چه طوری بود؟»
او سرش را تکان داد: «میدانی؟ اجازه نداریم دربارهی آن حرفی بزنیم، اما قول میدهم که صدمهای نخواهی دید.»
گفتم: «آخر چرا؟»
ـ «چرا چی؟»
ـ «چرا سهپایهها باید مردم را ببرند و کلاهک سرشان بگذراند؟ آنها چه حقی دارند؟»
ـ «آنها برای خوبی ما این کار را میکنند.»
ـ «اما من نمیفهمم چرا این اتفاق باید بیفتد؟ من بیشتر دوست دارم، همان طور که هستم، باقی بمانم.»
او لبخندی زد و گفت: «تو حالا نمیتوانی بفهمی، اما وقتی این اتفاق افتاد، خواهی فهمید. آن … » سرش را تکان داد و گفت: «نمیتوانم تشریح کنم.»
ـ «جک…»
جک بدون علاقهی زیادی به من گوش سپرد و من، ادامه دادم: «من راجع به آنچه گفتی، فکر کردم. دربارهی چیزهای خوبی که مردم، قبل از ورود سهپایهها درست کردند.»
جک گفت: «همهی آن حرفها چرند بود.» و به سوی دهکده به راه افتاد. مدتی، به او نگاه کردم و سخت احساس تنهایی کردم. راهم را به طرف آلونک در پیش گرفتم.
تازه بعد از کلاهکگذاری جک بود که فهمیدم، در گذشته چقدر برای دوستی به او تکیه کرده بودم. دوستی ما سبب شده بود که من از پسرهای کم و بیش همسن خودم که در دهکده و اطراف آن زندگی میکردند، دور بمانم. شاید میتوانستم این مشکل را برطرف کنم و دوستان تازهای بیابم. مثلا یکی «جوبیت»، پسر نجار بود که در دوستی پیشقدم شد، اما من در حالتی بودم که ترجیح میدادم تنها باشم.
اغلب به آلونک میرفتم و ساعتها آنجا مینشستم و در این باره، فکر میکردم. یک بار «هنری» به سروقتم آمد و کنایهی مسخرهآمیزی زد و با هم جنگیدیم. عصبانیت من آنقدر زیاد بود که او را درست و حسابی کتک زدم و او، بعد از آن خود را برای مدت طولانی از سر راه من دور نگه داشت.
گهگاهی به جک برمیخوردم و با هم، حرفهایی رد و بدل میکردیم که اصلا ارزشی نداشت. رفتار او با من دوستانه بود، اما با حفظ فاصله. اشاره به رفاقتی داشت که به طور موقت، مسکوت مانده بود. مثل این بود که او در سوی دیگر خلیج به انتظار ایستاده است تا من، از آن بگذرم.
این مسأله که در آن زمان همه چیز مثل گذشته خواهد شد یا نه، به من آرامشی نمیداد؛ زیرا آدمی را که از دست داده بودم، جک بود و این جک، برای همیشه از دست رفته بود. یعنی من نیز همان طور از دست خواهم رفت؟ این فکر مرا به وحشت انداخت و سعی کردم آن را از خود دور کنم اما ممکن نبود و دائم به من بازمیگشت.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman