تاریخ : چهارشنبه, ۱۳ فروردین , ۱۴۰۴ Wednesday, 2 April , 2025
0

رمان کلبه عمو تام ـ قسمت دهم

  • کد خبر : 66625
  • 11 آذر 1403 - 13:00
رمان کلبه عمو تام ـ قسمت دهم
الیزا ساکت و لرزان بود. او سابق بر این، هرگز شوهرش را در چنین حالتی ندیده بود. تمام زمینه‌های اخلاقیات مذهبی او به نظر می‌رسید که مانند نی‌های باریکی در این گرداب خشم و هیجان، در هم پیچیده و نابود می‌شود.

الیزا ساکت و لرزان بود. او سابق بر این، هرگز شوهرش را در چنین حالتی ندیده بود. تمام زمینه‌های اخلاقیات مذهبی او به نظر می‌رسید که مانند نی‌های باریکی در این گرداب خشم و هیجان، در هم پیچیده و نابود می‌شود.

جرج اضافه کرد: «کارلو، سگ کوچولویی را که تو به من دادی، به یاد می‌آوری؟ من سعی کردم که از او خوب نگهداری کنم. کارلو هم به من انس گرفته بود و شب‌ها با من می‌خوابید و روزها هر جا که می‌رفتم، به دنبالم می‌آمد. طوری به من نگاه می‌کرد که گویی حتی احساس مرا هم درک می‌کرد.

یک روز که داشتم با خرده نان‌های کهنه، او را غذا می‌دادم، ارباب رسید و گفت، چرا از آشپزخانه‌ی من به آن سگ غذا می‌دهی؟ من نمی‌توانم اجازه دهم که هر سیاه بدبختی که اینجا کار می‌کند، یک سگ داشته باشد. زود باش سنگی بردار و به گردن او ببند و در مرداب، رهایش کن.»

ـ «آه جرج، تو هم این کار را کردی؟»

ـ «این کار را کردم؟ نه. هرگز. ولی او این کار را کرد. او و تام، سگ بیچاره را با سنگ، محکم بستند ودر مرداب، غرق کردند. حیوان بینوا با حالت غمناکی به من نگاه می‌کرد و گویی متعجب بود که چرا او را نجات نمی‌دهم. مرا نیز به جهت آنکه دستور ارباب را اجرا نکرده بودم، شلاق زدند ولی اهمیتی نمی‌دهم. ارباب من حداقل این موضوع را دریافته که مرا با ضربه‌ی شلاق نمی‌شود رام و مطیع ساخت. بالاخره نوبت من هم می‌رسد و آن وقت است که … »

ـ «چه کار می‌خواهی بکنی؟ اوه جرج! تو را به خدا کار خلافی نکن. تو مرد خداشناس و درستکاری هستی. مواظب باش. او ممکن است تو را بفروشد.»

ـ «الیزا من نمی‌توانم مثل تو یک مسیحی باشم چرا که قلب من انباشته از تلخی‌ها و مصیبت‌هاست. به خدا هم اعتقادی ندارم چرا که او اجازه می‌دهد این طور به من ظلم و ستم شود.»

ـ «اوه جرج! ما باید ایمان داشته باشیم. خانم می‌گوید، حتی اگر اوضاع خیلی هم بد باشد، ما باید اعتقاد داشته باشیم که خداوند خیر و صلاح ما را می‌خواهد و در همه‌ی پیشامدها، حکمت و علتی وجود دارد.»

ـ «این حرف‌ها را مردمانی می‌توانند بزنند که روی نیمکت‌های نرم و راحت خود، لمیده و با درشکه‌های مجلل و گرانقیمتشان به گردش و تفریح می‌روند. به تو قول می‌دهم که اگر آنها را مدتی در موقعیت من قرار دهند، گفتن اینگونه حرف‌ها اندکی برایشان مشکل می‌شود.

قلب من لبریز از آتش شده و دیگر بیش از این نمی‌توانم آرام بمانم. تو به جای من نبوده‌ای و نمی‌دانی که چه کشیده‌ام. حتی اگر همه‌ی چیزهایی را که می‌دانم، بگویم، باز هم وضع مرا نخواهی فهمید.»

ـ «چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟»

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=66625
  • نویسنده : هریت بیچر استو
  • 107 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.