تاریخ : جمعه, ۵ بهمن , ۱۴۰۳ Friday, 24 January , 2025
0

رمان کوه‌های سفید ـ بخش هشتم

  • کد خبر : 67781
رمان کوه‌های سفید ـ بخش هشتم
غرشی از دوردست شنیده شد و همه در سکوت و انتظار ماندند. پاهای غول‌آسای سه‌پایه‌ها، زمین را لرزاند. سه‌پایه مانند دفعه‌ی قبل، ایستاد. دهان نیمکره، باز و یکی از بندهای نرم، سرازیر شد ...

مجله‌ی خبری «صبح من»: بعدازظهر، در گوشه و کنار دهکده، مردم در جنب و جوش بودند و سرگرم بازی و مسابقه. آنها همدیگر را می‌دیدند، می‌خندیدند، حرف می‌زدند و با هم گردش‌کنان به سمت کِشتگاه‌ها می‌رفتند.

هنگام غروب آفتاب، جشنی برپا بود. از آنجا که هوا خوب بود، میزها را در کنار خیابان چیده بودند و بوی گوشت بریان، مخلوط با انواع شربت و شیرینی و دسر، در فضا پخش شده بود. بیرون خانه‌ها چراغ‌هایی آویزان کرده بودند که به هنگام غروب، روشن می‌شد و همچون شکوفه‌های زرد می‌درخشید.

جک را پیش از شروع جشن، نزد ما بازگرداندند. نخست، غرشی از دوردست شنیده شد و همه در سکوت و انتظار ماندند. پاهای غول‌آسای سه‌پایه‌ها، زمین را لرزاند. سه‌پایه مانند دفعه‌ی قبل، ایستاد. دهان نیمکره، باز و یکی از بندهای نرم، سرازیر شد و جک را با دقت کنار سر جفری، در جایی که برای او باز کرده بودند، گذاشت.

من در این سوی میز و خیلی دور از جک، در کنار بچه‌های دیگر نشسته بودم ولی می‌توانستیم او را به خوبی ببینیم. او رنگ‌پریده به نظر می‌رسید ولی صورتش هیچ فرقی نکرده بود. تنها تفاوت، در سر سفید تراشیده‌اش بود که روی آن خط‌های فلزی کلاهک مثل تارعنکنبوت دیده می‌شد.

من می‌دانستم که به زودی موهایش، دور و بر فلز، بلند می‌شد و بعد از چند ماه، با همچو موی سیاه و پرپشتی که داشت، کلاهک او تقریبا ناپیدا می‌شد اما با همه‌ی اینها، کلاهک به جای خود خواهد ماند و تا زمانی که بمیرد، قسمتی از وجود او خواهد بود.

این، لحظه‌ی نشاط و شادمانی بود. او مرد شده بود و فورا وظیفه‌ی یک مرد را بر عهده می‌گرفت و دستمزد یک مرد را به او می‌دادند. بهترین قسمت گوشت گوساله را بریدند و با یک ظرف بزرگ نوشیدنی، پیش او گذاشتند. سر جعفری به سلامتی و برای خوشبختی او گیلاسش را بلند کرد.

من ترس‌های قبلی را فراموش کردم و حسرت او را خوردم و فکر کردم که سال دیگر، من هم آنجا خواهم بود: یک مرد؛ خود من.

روز بعد، جک را ندیدم اما پس فردای آن روز ما به همدیگر برخورد کردیم. تکالیف مدرسه‌ام را تمام کرده بودم و به سوی آلونک می‌رفتم. او با چهار یا پنج مرد از مزرعه برمی‌گشت. صدایش زدم و او لبخندی بر لب آورد و بعد از کمی تردید، اجازه داد دیگران بروند.

ما روبروی هم ایستادیم. تقریبا یک هفته پیش، او و من را فقط چند قدم آن طرف تر، از هم جدا کرده بودند اما حالا همه چیز فرق داشت.

ادامه دارد…

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
بخش پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=67781
  • منبع : جان کریستوفر ـ ترجمه ثریا کاظمی
  • 36 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.