مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایتهایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
سلمان فارسی یکی از یاران پیامبر(ص) یود. او اخلاق و رفتار خوبی داشت. همیشه لباس ساده میپوشید. پیاده راه میرفت و وسایل خانه و زندگی خودش را به تنهایی تهیه میکرد. سلمان مدتی بر یکی از شهرهای سزرمین شام حکومت میکرد.
در همان زمانها، روزی در بازار مردی را دید که مقداری یونجه خریده بود. او یونجهها را کنار راه گذاشته بود و دنبال کسی میگشت تا در بردن آن بار، به او کمک کند. سلمان به او نزدیک شد. او که سلمان را نشناخته بود، از او خواست تا بارهای او را ببرد. سلمان هم قبول کرد.
آن مرد بار یونجه را بر دوش او گذاشت. سلمان کوچکترین اعتراضی نکرد. رفت و رفت تا اینکه مرد دیگری از راه رسید و گفت: «ای امیر! این بار را به کجا میبری؟!»
ناگهان صاحب بار فهمید که او، سلمان فارسی است. خجالت کشید و به پای او افتاد و دستش را بوسید. گفت: «ای امیر! مرا ببخش! من نمیدانستم که تو حاکم شهری! خواهش میکنم آن بار را از روی دوش مبارک خود پایین بگذار!»
سلمان عذرخواهی او را قبول کرد ولی گفت: «این بار را باید تا خانهی تو برسانم. چون قول دادم و باید به قولم وفا کنم.»
بعد یونجه را به خانهی آن مرد رسانید و گفت: «من به قول خود عمل کردم. تو هم قول بده که دیگر بار خودت را بر دوش دیگران نگذاری. مطمئن باش که اگر خودت بار خودت را ببری، چیزی از ارزشهای تو کم نخواهد شد.»
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman