مجلهی خبری «صبح من»: «سلام پیتر عزیز، خیلی همه چی عجیبه میدونم اما این زن و شوهر واقعا قراره از تو نگهداری کنن. خیلی اتفاقا بیرون پرورشگاه افتاده که تو اصلا ازشون خبر نداری به امید خدا میای بیرون همه رو برات توضیح میدم.
پیتر جان این خانم، خاله حقیقی تو هست. خواهش میکنم این راز رو به هیچ کس نگو. اگر اونا بفهمن نمیذارن تو از پرورشگاه بیای بیرون. خیلی سخته واقعا همه چی مثل کلاف سر در گم پیچیده به هم. اما تا تو نیای بیرون قابل حل نیست.
تأکید میکنم بعد از اینکه نامه رو خوندی، ریز ریزش کن و راجع به نامه هم با کسی حرف نزن.
فقط خواهش میکنم قبول کن تا با خالهت بتونی زندگی قشنگی داشته باشی.
امیدوارم زودتر ببینمت عزیزم.
از طرف فاطمه»
خدایا مگر میشود این همه راز و رمز در زندگی من وجود داشته باشد. اصلا به وجود همه چیز شک کردم.
اگر به فاطمه اعتماد میکردم و آخر آن عاقبت الکس بود چه؟ اصلا من چرا باید با این خانواده به بیرون پرورشگاه بروم. بیرون پرورشگاه چه خبر بود که من از همه آنها بیخبر بودم؟
سرم درد گرفت. فقط به یک خواب عمیق احتیاج داشتم. بعد از خوابیدن با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم تا با این خانواده بیشتر آشنا شوم. به سراغ مدیر رفتم.
ـ «سلام آقا. ببخشید میتونم با این خانم و آقا بیشتر آشنا بشم؟»
ـ «سلام گل پسر. به به. آفرین که یه روزه به این نتیجه رسیدی. باشه مشکلی نیست هماهنگ میکنم اینجا یا بیرون با هم قرار بذارید. خوبه؟»
ـ «ممنونم. ببخشید میشه اگه من رفتم پیش این خانواده شما پیگیری کنید یه وقت اذیتم نکنن؟»
ـ «نه مطمئن باش. من تحقیقات قویای کردم. ولی بازم چشم هر چند وقت یه بار باهات تماس میگیرم. دیگه مشکلی نیست؟»
ـ «میشه امروز عصری منو ببرید کلیسا؟ دوست دارم اونجا باشم یه کم.»
ـ «پیتر کلا عجیب شدی. باشه خودم میبرمت.»
ـ «ممنونم»
عصر با مدیر به کلیسا رفتم و هر چه در دل داشتم با خدای خود گفتم. به مجسمه مریم خیره شده بودم. از مریم مقدس کمک خواستم تا حقیقت را برایم روشن کند.
شب از فکر و خیال درست خوابم نبرد. باز مدیر مرا صدا زد.
ـ «هفته دیگه یکشنبه که روز کلیسا بردن شماست، اون خانم و آقا میان تا شما رو به یه کلیسای دیگه ببرن. امیدوارم روز آشناییتون خوش بگذره.»
اولین روز آشنایی آن هم در کلیسا. نفهمیدم روزها و شبها چگونه گذشت که روز موعود فرا رسید.
مرا به یک کلیسای بزرگی بردند. کلیسای جامع سنت پل. یک گنبد بزرگ و سفید. به داخل کلیسا رفتیم. اون خانم و آقا تمام تلاششان را میکردند که من به ساختمان با دقت نگاه کنم. اصلا به روی خودم نیاوردم که نامه فاطمه را خواندم.
خانم و آقای جانسون خیلی نگاهم میکردند و از این نگاهها کلافه شده بودم.
خانم جانسون شانههای مرا گرفت و کمی دولا شد تا هم قد من شود و گفت: «عزیزم برگه رو از آقای اسمیت گرفتی؟ خوندیش؟»
اشک در چشمانش حلقه زده بود و محکم شانههای مرا گرفته بود.
ـ «گرفتم و خوندم اما دلیل نمیشه باور کنم.»
خانم جانسون بغضش شکسته شد و با اشک گفت: «میتونم … میتونم بغلت کنم؟»
آنقدر مرا در بغل خود فشار داد و گریه کرد که حالش بد شد. من هیچ حسی نسبت به او نداشتم. عکس العملی هم از خود نشان ندادم.
کمی گذشت تا حال خانم جانسون جا آمد.
چشمم افتاد به زیر گنبد کلیسا. چه بنای جالبی بود. ناخودآگاه شروع به چرخیدن کردم و طرح زیر گنبد هم با من میچرخید. یک لحظه یاد یک خاطره کور در ذهنم افتادم و صدایی که با خاطره همراه شد.
ـ «پیتر جان اینجا برات آشنا نیست؟»
دیدم آقای جانسون با نگرانی منتظر پاسخ من است.
ـ «حس میکنم قبلا اومدم اینجا اما کِی چه جوری با کی نمیدونم.»
ـ «آره عزیز خاله. خیلی اومدیم خیلی.»
ـ «خاله؟»
ـ «آره عزیزم، خاله. تو بیا پیش ما و قبول کن با ما باشی من همه حقیقت رو بهت میگم.»
ـ «از کجا به شماها اعتماد کنم؟»
ـ «از اونجایی که اینجا یادت اومد.»
دیگر حرفی نزدم جلسه اول آشنایی بدون کلام دیگری گذشت و قرار شد دوباره هفته دیگر با هم به بیرون برویم.
در اتاقم بودم و عکس خانوادهام را دوباره دیدم. واقعا خانم جانسون شبیه به همین خانمی بود که راست یا دروغ مادر من بود.
صبر کردم تا هفته دیگر باز ارتباط بگیرم تا ببینم حقیقت چیست؟
مدیر از من خواست تا با اختراع وسیله دیگر فکرم را مشغول نگه دارم.
یادم هست در اولین پرورشگاه وسیلهای اختراع کردم تا به هنگام شارژ گوشی برق اضافه شارژر را در خود ذخیره کند. همان موقع چه برو و بیایی شد و از تلویزیون برای مصاحبه آمده بودند.
داشتم فکرم را مشغول میکردم که به اختراع خودم پر و بال دهم. کسی در اتاقم را زد و گفت…
ادامه دارد…
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman