تاریخ : چهارشنبه, ۱۳ فروردین , ۱۴۰۴ Wednesday, 2 April , 2025
2

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و یکم

  • کد خبر : 64287
  • 08 آبان 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و یکم
خسته شدم. حس می‌کنم اینجا با زندان فرقی نداره. همه‌ش زیر چشمم. همش دارم کنترل می‌شم. بهم میگن تلفن هم بیا پیش خودمون بزن. اصلا به نظرم فاطمه هم برای همین جوابم نداد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: وقتی زنگ زدم پرستار با ناراحتی گفت: «بله!»
خشکم زد. چیزی نگفتم.
ـ «من اصلا موقعیت خوبی ندارم. چرا زنگ می‌زنی، حرف نمیزنی؟»
ـ «منم پیتر.»

ـ «پیتر تویی؟ پسر کجایی باید ببینمت. من نمی‌تونم بیام اونجا. دردسر زیاد درست شده برام. الان نمی‌تونم حرف بزنم. شدید گرفتارم. فردا همین ساعتا زنگ بزن. حتما زنگم بزنیا. من به خاطر تو پدرم دراومده. فعلا عزیزم خدانگهدار.»

گوشی را قطع کرد. اما من همچنان گوشی دستم بود و به دیوار خیره شده بودم. صدای بوق ممتد مرا از خیرگی نجات داد.

جکس با کنجکاوی پرسید: «چی شد؟ حرف زدی؟ قرار گذشتی؟»
ـ «گفت سرش شلوغه فردا زنگ بزنم.»

تا فردا فقط صبر کردم. بالاخره دوباره زنگ زدم. این بار هر چقدر پشت خط ماندم کسی جواب نداد.

مدیر جکس را دنبال من فرستاده بود. به دفتر مدیر رفتم.
ـ «پسرم از این به بعد شما اگر می‌خوای تلفن بزنی باید بیای دفتر. نمی‌تونی از اون تلفن استفاده کنی.»
ـ «چرا؟ مشکلی پیش اومده؟»
ـ «نه فقط از این به بعد هر وقت خواستی بیا اینجا.»

چیزی نگفتم و فقط از اتاق خارج شدم. پیش جکس رفتم و با او درد و دل کردم.
ـ «خسته شدم. حس می‌کنم اینجا با زندان فرقی نداره. همه‌ش زیر چشمم. همش دارم کنترل می‌شم. بهم میگن تلفن هم بیا پیش خودمون بزن. اصلا به نظرم فاطمه هم برای همین جوابم نداد. اینا نمیذارن. می‌خوام از اینجا برم. کمکم می‌کنی؟»

ـ «آخه کجا بری؟ کو پول؟ کو اصلا جا؟»
ـ «هر جا برم از این زندان به ظاهر قشنگ بهتره. کمکم می‌کنی؟»
ـ «آخه چه کمکی؟»

ـ «سرگرمشون کن من دَر برم.»
ـ «باید قشنگ بشینی بالا پایین کنی. پیتر یه فکری یه نامه بنویس برای اون پسر مسلمونه بده به فاطمه. اون انگار در ارتباطه. اگر فکر می‌کنی زیر نظری نامه رو بده من می‌دم. اگه این راه نشد بعد هر جا دوست داری برو من پشتتم.»
ـ «باشه این آخرین راهه اما واقعا امیدی ندارم.»

قرار شد بنویسم اما نمی‌دانستم از کجا شروع کنم؟ اصلا برای از چه چیز حرف بزنم؟ تنها یک حس شدیدا مرا به پرستار می‌رساند. انگار همه گره‌ها به دست او باز می‌شد.
به اتاقم برگشتم دیدم تمام وسایلم پخش زمین است.
در دستان مدیر کتابی دیدم که فاطمه به من هدیه داده بود.

ماجرا را جویا شدم. از مدیر فقط یک جمله شنیدم.
ـ «این کتاب رو از کجا آوردی؟ کی اینو بهت داده؟»
ـ «شما به چه حقی وسایل منو ریختین به هم.»
ـ «من نریختم. تو بگو این کتاب ماله کیه؟»
ـ «ولم کنین من از اینجا میرم. شماها به همه چی کار دارین. اینجا یه بازداشتگاهه.»

از اتاق خارج شدم و تا شب در محوطه ماندم. دیر وقت به اتاقم برگشتم هنوز وسایلم کف اتاق بود. کاغذ و مداد برداشتم و شروع کردم به نوشتن.
«سلام،پرستار خسته‌م. یه کاری کن. چرا دیگه نمیای؟ چرا می‌گی من زنگ بزنم بعد برنمی‌داری؟ اگر جوابمو ندی اتفاقات بدی میفته.
بذار یه چیزی بگم …»

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=64287
  • نویسنده : زهرا ظاهری
  • منبع : صبح من
  • 146 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.