مجلهی خبری «صبح من»: چند روزی در بیمارستان بودم تا به هوش آمدم. اولین چیزی که دیدم همان پرستار مرد بود که در زندان دیده بودمش. بالای سرم بود.
ـ «تو کی هستی؟ خانوادهم کجان؟»
ـ «سلام عجله نکن… من از آشناهای پرستار فاطمه هستم. اون منو فرستاد تا پیگیر کارات باشم…»
ـ «الان خودش کجاست؟ چرا این همه مدت بی خبر رفت؟ برو تو هم نمیخوام. بگو خانوادهم کجان؟»
ـ «من نمیدونم چی میگی؟ من از کجا بدونم کجان؟»
خیلی صحبت کرد ولی من دیگر سرم را چرخاندم و گوشهایم با دستانم گرفتم.
بعد از دو ساعت جکس آمد.
ـ «خانوادهم کجان؟»
ـ «سلام خیلی نگرانت بودیم. یه نفر اومده پرورشگاه ادعا کرده تو رو میشناسه. نمیدونم چقدر حقیقت داره.»
از این ماجرا گذشت. من در پروشگاه هستم و از آن آشنای مدعی، خبری نیست.
دیگر از خودکشی هم میترسیدم. نمیدانستم با این همه وضعیت در هم چه کنم. دیگر ۱۴ ساله بودم.
روز بردن الکس بود. یک خانواده، الکس را به سرپرستی گرفته بودند. اما قرار بود به آلمان برود. حالا مانده بودیم ما سه نفر.
تابستان بود و هوا گرم. داشتم فکر میکردم اگر الکس، آلمان برود چه اتفاقاتی برای آینده او رقم خواهد خورد. تحصیلاتش، دانشگاه، کار و حتی ازدواج.
بعد از خداحافظی از الکس هر سه رفتیم به محوطه.
جکس همانطور که با چمنها بازی میکرد، گفت: «میگم خیلی وحشتناکه یهو بری آلمان. اگر اینا آدمای بدی بودن چی؟»
جکس راست میگفت با همه تحقیقاتی که پرورشگاه کرده بود، ترسناک به نطر میرسید.
یک ماه بعد نامهای از الکس به دست ما رسید که در نامه گفته بود: «سلام بچهها بدبخت شدم. دارم از آلمان هم میرم. دورتر شدیم. میخوان منو ببرن اسرائیل….»
به جکس گفتم: «اسرائیل که خوبه. چرا نگرانه؟ فقط من دیگه از یهودیا دل خوشی ندارم سر اون قضیه.»
جکس کلافه بود و بلند شد و رفت تا به یار سوم خبر دهد.
رفتم از کتابخانه، جغرافیای اسرائیل را برداشتم تا بتوانم تصور کنم الکس کجاست.
چه تصاویر زیبایی. چه فرهنگی. من هم غبطه خوردم به الکس. گوشهی کتاب کسی با مداد نوشته بود…
ادامه دارد…
قسمت پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman