تاریخ : سه شنبه, ۶ آذر , ۱۴۰۳ Tuesday, 26 November , 2024
6
داستان دنباله‌دار:

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت نهم

  • کد خبر : 56455
  • 02 مرداد 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت نهم
چرا این گونه شد؟ تمام نقشه‌‌هایی که کشیده بودم... چرا باید با دیدن این فرد، خشکم بزند؟ همانطور مات و مبهوت داشتم به او نگاه می‌کردم که ... برای خواندن ادامه‌ی ماجرا با ما همراه باشید.

مجله‌ی خبری «صبح من»: کسی که بارها در خواب دیده بودم. چرا این گونه شد؟ تمام نقشه‌‌هایی که کشیده بودم… چرا باید با دیدن این فرد، خشکم بزند؟ همانطور مات و مبهوت داشتم به او نگاه می‌کردم که با صدای بم و محکم او، خیرگی چشمم برطرف شد.

ـ «پسرم حالت خوبه؟ محکم نخوردیم به هم که؟ چیزی شده؟»

با عجله پاسخ دادم: «نه … نه… چیزی نشده ببخشید به شما خوردم.»

داشتم به راهم ادامه می‌دادم که گفت: «پسرم من شما رو جایی ندیدم؟! خیلی چهره‌ت برام آشناست!»

نفهمیدم بی ادبی بود یا نه، فقط به سمت اتاقم برگشتم بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزنم.

دفترم را ورق می‌زدم تا قسمت‌هایی که این مرد را دیده بودم، مرور کنم. نمی‌دانستم این یک نشانه بود یا توهم. دیگر باید با کسی حرف می‌زدم. انگار داشتم از افکار مثبت و منفی خفه می‌شدم.
رفتم سراغ بچه‌ها. وقتی ماجرا را برای آن‌ها تعریف کردم اولین واکنش‌ها این بود:

ـ «خیلی بی تربیتی … می‌خواستی کجا بری؟»
ـ «عجب مرامی بابا … تنها تنها می‌گفتی با هم در بریم!»
ـ «آخه چی فکر کردی با خودت؟ مثلا رفتی، بعد می‌خوای کجا بخوابی؟ چی بخوری؟ چی کار کنی؟»

با عصبانیت گفتم: «اینا مهم نیست… مهم اینه که اون مرد رو دیدم … یعنی این هم یه نشونه‌ست یا اینکه …»

جکس نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و با عصبانیت گفت: «چی میگی تو؟ مهم نیست؟ چرا نیست؟ باید با هم فرار کنیم! از فکرت خوشم اومد. حالا نقشت کو؟»

همه خندیدند.

با نگرانی گفتم: «شما جای من نیستید. که اگه بودین، واکنشتون از من بدتر بود! بی‌خیال، خودم یه فکری می‌کنم.»

الکس با مهربانی گفت: «اون دفعه که بهت گفتیم برو با پدر روحانی حرف بزن، گوش نمی‌دی.»

سرمو پایین انداختم و گفتم: «ببخشید ولی من واقعا به اونها اعتماد ندارم که حرف درست بزنن یا این که راز دار باشند.»

جکس گفت: «چرا مگه با مسیح هم مشکل داری؟»
ـ «نه مشکل ندارم ولی اینایی که اینا میگن به نظرم همش واقعی نیست.»

ـ «تو خیلی حالت بده! همه چی رو داری می‌بری زیر سوال!»

دیوید: «حالا که اینقدر درگیری، یه غافلگیری برات دارم.»

ـ «چی شده؟ خواهشا چرت و پرت نگی که من الان خیلی کلافه‌م.»

ـ «نه خیلی خوشحال می‌شی. راجع به پرستار فاطمه است.»

ـ «چی؟ بگو … زود باش … الان خیلی بهش نیاز دارم.»

«تونستم برات … .»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=56455

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.