مجلهی خبری «صبح من»: گربهای که شبیه نقرهای بود، با احتیاط پرسید: «ماهتاب؟!»
گربهی سیاه یا همان ماهتاب، سرش را بالا آورد و منتظر ماند.
گربه با شرمندگی میو کرد: «قبیلهی آتش نمیدونه که من و تو با هم ارتباط داریم. چون من از بقیه فاصله میگیرم و معمولاً تنهام، قبیله میخواد که من… من با… با یه…»
ماهتاب حرف او را برید: «فهمیدم. ادامه نده.»
گربه که شرم از سر و رویش میبارید، پرسید: «ناراحت شدی؟»
ماهتاب صادقانه گفت: «طبیعتاً، آره. ولی خب با توجه به اینکه قبایل آتش و باد نمیدونن، به نظرم طبیعیه. ولی… »
گربه پرسید: «ولی چی؟»
ماهتاب سر به زیر انداخت: «گفتم بیای اینجا که بهت بگم که ما… ما داریم بچهدار میشیم.»
گربهی دیگر، چند ثانیهای سکوت کرد. در چشمانش خشم و شگفتی با هم برای خودنمایی رقابت میکردند. در نهایت گفت: «بدبخت شدیم!»
ماهتاب با ابرویی بالا رفته نگاهش کرد و او ادامه داد: «اگر اونا بفهمن که بچههای ما از دو قبیله متفاوتن، هم بچهها رو میکشن هم ما رو!»
ـ کی قراره بفهمه؟! اگر ما به هیچ گربهای نگیم که… .
ـ اگر کسی از تو پرسید پدر این بچهها کیه، چی جواب میدی؟
ـ میگم به تو ربطی نداره!
ـ به رهبر قبیلهتون هم همین رو میگی؟
ماهتاب سکوت کرد و گربه ادامه داد: «اگر من نصفهشبی، وقت و بیوقتی دلتنگشون شدم، چی؟ اگر اون یکی گربه بفهمه چی؟ من… من واقعاً خوشحالم ولی ما داریم با جون خودمون و چند تا بچهگربهی بیگناه بازی میکنیم که در نهایت قربانی احساسات احمقانهی ما میشن. قرار نبود به اینجا برسیم! چرا…»
نقرهای دیگر ادامهی حرفهای گربه را نشنید. با عصبانیت فکر کرد: «من رو آورده اینجا که به حرفهای خصوصی چند تا گربه گوش بدم؟! که چی بشه؟»
در همین لحظه، ناگهان سرعت زمان بالا رفت و تمام محوطهی دوروبر نقرهای در گردبادی آشفته فرو رفت. کمی که گذشت، دوباره همه چیز عادی شد. نقرهای به آسمان نگاه کرد و ماه را دید. به نظر میآمد که نیمهشب بود.
این بار، باز هم ماهتاب و گربه، با هم ملاقات میکردند. گربه با رگهای کمرنگ از حسرت در میویش پرسید: «بچهها… بچهها خوبن؟»
ماهتاب سر تکان داد و با اندوهی وصفناشدنی گفت: «فقط یکی زنده موند.»
گربه نفسش را حبس کرد و ساکت شد. ناگهان، نگاهش را بالا آورد و به ماهتاب دوخت. در چشمانش برقی از عزم راسخ میدرخشید. میو کرد: «گوش کن ببین چی میگم! دیگه نباید همدیگه رو ببینیم، هرگز!»
ماهتاب به او خیره شد: «چرا؟ من میخواستم دفعهی بعد بیارمش که تو رو ببینه.»
گربه سر تکان داد و با جدیت گفت: «دفعهی بعدی وجود نداره! اگر قبایل بفهمن که او یه بچهی دو رگهست، بیتردید میکشنش! دوست ندارم این رو بگم؛ ولی اگر این یکی هم میمرد، هم برای ما بهتر بود هم برای خودش.» مکثی کرد و ادامه داد: «من رو نبینه، براش بهتره.»
ماهتاب سکوت کرد. تمام تنش به لرزه افتاده بود. گربه بدون ذرهای احساس، رویش را برگرداند تا برود. هنوز چند قدم دور نشده بود که ماهتاب فریاد زد: «صبر کن نقرهخز! اگر روزی از من پرسید که پدرم کیه باید چه جوابی بدم؟»
نقرهخز ایستاد. بدون اینکه سرش را به عقب بچرخاند، با میویی به سردی یخ گفت: «بگو پدرت مرده.»
ادامه دارد… .
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman